داستان یکی مثل تو 🌺
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
گفت : ای جانم , خشن ... کار من اینجاست ؛ بگو چیکار کنم قربان ؟ ...
گفتم : الان آقای صدر میاد , تو رو خدا برو بذار به کارم برسم ...
گفت : به جون مامانم از امروز من و تو و آقای صدر با هم تو این اتاق هستیم ...
گفتم : آیدا من اجازه نمی دم ... کارم با بچه بازی جلو نمی ره ... می رم پیش جهانی ببینم جریان چیه ؟
همچین قراری نداشتیم , من کارمند نمی خوام ...
گفت : نرو دیوونه , آبرو ریزی راه ننداز ... این شرکت مال بابای منه , من خواستم پیش تو کار کنم ...
و قاه قاه خندید و گفت : بذار پیشت بمونم فقط تا اول مهر ... خودت می دونی که منم مثل تو درسخونم ....
نمی خوام بخورمت که ...
صدر اومد تو اتاق ... گفتم : خانم , من و آقای صدر از عهده ی کارامون برمیایم ، کارمند جدید نمی خواهیم ... شما لطفا جای دیگه مشغول بشین ...
صدر گفت : سلام آیدا خانم ... خوبین ؟ ... چی میگی مهندس ؟ این شرکت مال خود آیدا خانمه , ایشون رئیس شرکت هستن ... کارمند جدید چیه ؟
آیدا بلند بلند خندید و گفت : شوخی کردم مهندس ... یک هفته ای ایران نبودم رفته بودم دبی ...
و همین طور که می خندید , گفت : به کارتون برسین آقایون ...
و با عشوه از در رفت بیرون ...
گفتم : نمی فهمم این شرکت رو چطوری اداره می کنه وقتی هیچ وقت نیست ؟
صدر گفت : در واقع آقای جهانی اینجا رو اداره می کنه و هیئت مدیره داره ولی رئیس آیدا خانمه ...
خوب این پولدارها شرکت های مختلف می زنن و زیر پوشش اون هزار تا کار می کنن ... چیز عجیبی نیست ...
با خودم فکر کردم اصلا اینطوری دوست ندارم .. دلم نمی خواد آیدا رئیسِ من باشه ... باید یک کار دیگه پیدا کنم و قبل از هر چیزی باید به نسترن بگم ... اگر ازش پنهون کنم بالاخره می فهمه و فکر می کنه عمدی تو کارم بوده ...
از خودم که مطمئن بودم و می دونستم هرگز به کسی مثل آیدا توجهی ندارم ولی از حساسیت نسترن می ترسیدم ...
ناهید گلکار