خانه
106K

رمان ایرانی " یکی مثل تو "

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۶/۷/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان یکی مثل تو 🌺


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم




    گفتم : مامان چرا ما اینقدر مظلومیم ؟ خود اونا هزار تا دروغ و دورنگی با ما داشتن ولی صدامون درنیومد ...
    گفت : بیچاره ها چیکار کردن ؟ تو چقدر پرتوقعی مادر , اونا که کار بدی نکردن ...
    گفتم : همین ماشین , سندش رو به اسم خودشون گرفتن ...
    مامان گفت : پس می خواستی بدن تو ؟ برای چی ؟ دختر دسته ی گلشون رو همین طوری بهت دادن ازشون ممنونم باش .... چرا باید ماشین هم می دادن ؟ کت و کلاه , دو غاز و نیم بالاش ؟ تو چرا اینطوری شدی برزو ؟
    گفتم : طوری نشدم بابا ... من توقع ماشین نداشتم و ندارم ,  چرا متوجه نمی شین ؟ ... اونا یک سوییچ ماشین رو تو عروسی دستشون گرفتن و جلوی همه با رقص و آواز دادن به من ... به همه اعلام کردن که به دامادمون ماشین دادیم ...
    چرا کردن ؟ مگه من شخصیت ندارم ؟ با من مثل یک نوکرم برخورد نکردن ؟  اگر می دونستم که نسترن سکه ها رو می گیره و مثل ماشین صاحب می شه , اصلا همون جا پرت می کردم تو صورتشون ...
    من توقعی از اونا داشتم ؟ اصلا شما بگو چرا سر این کار رفتم ؟ چون نمی خواستم زیر بار منت اونا برم ...
    ولی وقتی یکی به آدم کادو می ده و ازش بدون اجازه پس می گیره , مامان به خدا کار درستی نیست ...
    هر کس جای من بود صداش در میومد و این سکه ها رو و اون ماشین رو از حُلقومشون می کشید بیرون ...
    ولی من نکردم ... خودتم می دونم از صبح تا ساعت نُه و ده شب کار می کنم تا منت کسی رو نکشم ...
    به خدا مامان منم عزت خودت رو دارم ..مثل بابام کُردم ....
    گفت : نمی دونم والله چی بگم ؟ به هر حال خودت این موضوع رو به نسترن بگو ...


    اون شب یک کلاس بیشتر نداشتم و ساعت شش رسیدم خونه ...
    نسترن منتظرم بود و قبلا بهش زنگ زده بودم ...
    وقتی با اون روی خوش ازم استقبال کرد و در آغوشم گرفت , تمام خستگی هام از بدنم در اومد و دلم می خواست دنیا رو به پاش بریزم ...
    از آرایشگاه اومده بود ... موهاشو رنگ کرده بود و به خودش حسابی رسیده بود ...
    گفتم : وای چقدر خوشگل شدی ...
    گفت : به خاطر تو دیگه , شوهر جونمی ... می خوام اینطوری خستگیت در بره ... کی بریم خونه ی رستم ؟
    گفتم : یک دوش بگیرم و لباس عوض کنم ... چایی داریم ؟ ...
    گفت : الان آماده می کنم شوهر جون ... ( من از توی اتاق خواب و اون تو آشپزخونه بلند با هم حرف می زدیم )

    گفت : زودتر برم که سر راه یک چیزی بخریم ...
    گفتم : چی ؟ مگه باید چیزی بخریم ؟ چرا ؟

    گفت : شوهر جون تو تربیت نشدی ؟ ... من برای بار اولمه می رم خونه ی رستم , نباید دست خالی برم ...
    گفتم : بی تربیت خودتی زن جان ... این چیزا مال زن هاست ... مردی گفتن , زنی گفتن ...  راستی امروز رفتم پیش مامان ... وقت داشتم تا کلاس , از شرکت رفتم ... بهت سلام رسوند ...
    گفت : مرسی ... دیر گفتی چون ماهرو جون خودش بهم زنگ زد ...
    همین طور که دست و صورتم رو خشک می کردم رفتم جلو و پرسیدم : ماهرو جون ؟

    سر تکون داد و گفت : ما اینیم ... با مادر شوهرمون جون در جونی شدیم ...
    گفتم : مامان کی زنگ زد ؟
    گفت : بعد از اینکه تو از خونه شون رفتی ... یک عالم با هم حرف زدیم ... می گفت خیلی منو دوست داره و ازم انتظار داره که همیشه علاقلانه تو زندگی رفتار کنم ... منم گفتم منم شما رو دوست دارم , چشم مادر شوهر جان ...
    گفتم : خدایش خیلی خوشگل شدی ... امشب تو ستاره ی مجلسی ... فریده جون و بابا میان ؟

    گفت : آره , بابا دلش برای بابابزرگت تنگ شده ، می گفت حتما میام ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان