خانه
45.3K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۰:۵۳   ۱۳۹۶/۷/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت چهارم

     

     

    فروغ يه كم لب و لوچه ش رو تكون داد و بعد يه كم دقيق تر به پشت سر من و جنازه اي كه زير چادر قايم شده بود , خيره شد . بعد آب دهنش رو خيلي بلند قورت داد و پا شد سر پا .
    فروغ : خوب , خوب , خوب بگذريم از اين دري وريا ... بريم سر اصل موضوع يعني كلاس خياطي

    رفتار ما در مقابل اون حرفي كه زد , كاملا مطمئنش كرد كه دروغ نمی گيم . آروم آروم از ما فاصله گرفت و سعي كرد بره سمت در خونه .


    فروغ : واقعا شوخي زشت و نچسبيه
    فرح : ديوانه , شوخي نكرديم ... داريم راستشو مي گيم
    فروغ : بروو
    فرح : باور كن
    فروغ : آدم كشتي ؟
    فرح : خودش افتاد و مرد


    فروغ خيلي آروم رفت سراغ جنازه ... مجددا با نوك پاش زد به ميت و سعي كرد فرم هيكلش رو احساس كنه . وقتي حدودا قانع شد , منو ورنداز كرد و كمي هم فرح و زخم صورتشو نگاه كرد و يهويي مثل آدمي كه آل ديده باشه  رفت درو وا كرد و رفت بيرون .

    فرح : ديگه چال كردن كريم آقا هم دواي دردمون نيست
    علي : گفتم نياد تو
    فرح : كاريه كه شده ... من خودم جواب مي دم , كاري نكردم كه . كلانتري هم خودش شعور داره ديگه , نداره ؟
    علي : بيچاره , رحيم آقا جرمون مي ده
    فرح : غلط كرده ... مرتيكه داغ كرده بود واسه من , چيكار باس مي كردم ؟ مي رفتم دم خوابش مي شدم ؟ خودم مي رم كلانتري

    تا اينو گفت , مادرم از خونه اومد بيرون

    كيميا : كسي جايي نمي ره ... فقط حرفي از دهنتون در نياد ... مي رم كلانتري مي گم داشت منو دنبال مي كرد بزنه , پاش گرفت به اون يكي پاش و سكندري خورد و رفت تو حوض
    علي : مامان جان …
    كيميا : مامان و كوفت
    علي : نمي خواد , من خودم مي رم .


    بدون معطلي رفتم و درو وا كردم ... فروغ همينجور كه مثل گچ سفيد شده بود , روبروم وايستاده بود .

    بدون هيچ حرفي اومد تو و درو بست .
    فروغ : خاك تو سر آدم كشتون بكنم ... كي هست حالا ؟
    فرح : آقا كريم
    فروغ : وا
    فرح : والله ... مي خواست بپره بهم ولي نتونست ... تازه ش هم ,من كاري نكردم ... خودش افتاد تو حوض ... ما فقط از رحيم مي ترسيم
    فروغ : ترسم داره ... ببين فرح بايد جنازه رو نيستش كني وگرنه پات گيره
    فرح : منم همينو ميخوام , فقط چه جوري ؟ كجا ببريمش؟ اندازه گاو مي مونه
    فروغ : باس ببريمش يه جا بيرون شهر بندازيمش

    فرح رفت و چادر رو جنازه رو زد كنار

    فرح : اينو ببين . كجا بذاريم اين لش رو ؟ قايم شدني نيست كه ...
    فروغ : ماشين مي خواد , مي ذاريمش تو صندوق مي بريم … ماشين بابامو مي بريم
    فرح : آره
    فروغ : زهر مار. فقط چه طوري بياريمش ؟ روي اون جنازه رم بنداز كهير زدم

    فروغ كمي اينور و اونور قدم زد و شروع كرد به فكر كردن ولي راهي پيدا نمي كرد . هي دور مي زد و هر يه دور يه گل ميموني مي چيد... باز يه دور ديگه , يه گل ديگه

    علي : نكَن اون گلا رو , حيفه
    فروغ : خفه بابا

    باز شروع كرد به فكر كردن و يهو اومد سمتم و گفت : بيا بريم
    علي : كجا ؟

    از خونه رفت بيرون و منم رفتم دنبالش ... خونه شون سه تا در پايين تر از ما بود . تو كوچه دو سه تا از پسرا يه پيت حلبي گذاشته بودن , گل ديواري بازي مي كردن . وقتي ديدن فروغ داره مي ره سمت خونه و منم دنبالشم , شروع كردن به سک زدن ما و خنده هاي يواشكي ... رسيديم دم خونه , مختار كه خيلي پررو بود و بيشتر وقتا پا پيچ فروغ مي شد از همونجا گفت : كسي خونه نيست ؟

    نه من نه فروغ هيچي نگفتيم و منتظر شديم تا در باز بشه .

    مختار از قصدي توپ و زد سمت ما و كمي نزديك تر شد و گفت : فروغ خانم , اين علي نديد بديده ها ، خرابش مي كنه

    فروغ هم نه گذاشت و نه ورداشت و بهش جواب داد : خراب شد , به مامانت مي گم كارو را بندازه

    مختار سرخ شده ، بدون اينكه حرف بزنه رفت تو بازي .

    كمي بعد امير آقا درو وا كرد ...
    فروغ : سلام بابا جون ... كاغذ كم آوردم
    امير : بله ؟
    فروغ : علي هم اومد مواظب باشه ... اين لات و لوتا اذيت مي كنن, بابا … بابا
    امير : جانم بابا جان ؟
    فروغ : اينا خيلي به ما دخترا توهين مي كنن ... همين الان به طور اساسي خرابم كردن ... به خصوص اون مختار حيوون ... هم اون , هم قاسم باقالي و هم اون طاهر

    امير : خيلي غلط كردن .

    امير آقا بدون معطلي رفت تو كوچه و مختارو صدا كرد . فرح هم با گريه رفت تو خونه . امير آقا تا رسيد به مختار يكي زد تو گوشش و مختار چشاش چهار تا شد
    مختار : والله من كاري نكردم
    امير : حيوون , چرا نمي توني جنس مخالف رو باور كني ؟ تحمل كني ؟ يابو اون دختره همين و تو پسري وسلام ... چرا مثل يك موجود عجيب بهش نگاه مي كنيد؟
    مختار : والله به خدا حرفي نزدم

    امير آقا يكي ديگه زد تو گوش مختار

    مختار : چرا مي زني ؟ مي گم كاري نكردم .
    امير : اينم زدم تا ابد به زن ها احترام بذاري .
    مختار : برو بابا


    مختار از امير آقا فاصله گرفت ... از حرص داشت ديوانه مي شد ... رفت سمت خونه شون ولي قبل اينكه بره تو , خيلي بلند داد كشيد :خار مادرتو …

    مختار رفت و امير آقا اومد سمت من و تا رسيد بهم يكي هم زد تو گوش من ...

    علي : من چرا ؟
    امير : فحش مي ده بي شعور
    علي : اون فحش داد
    امير : بگذريم

    فرح از خونه اومد بيرون و تا رسيد به پدرش , خيلي لوس و در عين حال بامزه بغلش كرد

    فرح : مرد بايد مث تو باشه , عاشقتم قهرمان من

    بعد يه چشمك به من زد و در حالي كه تو بغل پدرش بود , كليد ماشين امير آقا رو نشونم داد .

    حدود يك ساعتي طول كشيد تا تونستيم تو يه ملافه ي بزرگ بپيچيم و اينور اونورش چند تا بالشت بذاريم و از شكل جنازه ي آدميزاد درش بياريم . ميت كه سنگين تر از قبل شده بود , به سختي تكون مي خورد و سه چهارتايي مي كشيديمش تا رسيديم دم در .

    درو خيلي آروم باز كردم و بيرون يه نگاهي انداختم . خلوت بود ...

    به همه اشاره كردم و جنازه رو كشيديم بيرون . فروغ جلوتر رفت و صندوق رو وا كرد . من و فرح و مادرمم انقدر جون كنديم تا بالاخره ميت رو رسونديم به ماشين . خم شدم و انداختمش رو كولم و بلند شدم و به زحمت پرتش كردم تو صندوق . پاهاش بيرون مونده بود و هرچقدر زور مي زدم جا نمي شد . در صندوق رو بستم و هي فشار دادم ولي بسته نمي شد . فروغ هم كمكم كرد ولي نشد . فرح و مادرم هم زور زدن تا بالاخره چفت شد .

    به مادرم اشاره كردم كه بره تو خونه , اونم رفت و فروغ نشست پشت رُل و فرح هم نشست جلو و من هم عقب .

    تا اومديم راه بيافتيم , فروغ ترمز كرد .
    مختار جلوي ماشين وايستاده بود و خيلي عصبي نگاهمون مي كرد .. يه چوب دستي هم تو دستش بود . فروغ با سر بهش اشاره كرد بره كنار ...
    مختار : با تو كاري ندارم ولي پدر اون علي نامرد رو در ميارم … بي شرف مگه تو نمي دوني من خاطرخواه فروغم؟ چرا چسبيدي تنگش ؟

    راهي نبود و بايد دكش مي كردم . از ماشين پياده شدم . خيلي آروم رفتم سمتش . مختار چوب دستي خودش و كه خوب واسش جا دست تراشيده بود , مشت كرده بود و نافرم نگاهم مي كرد . عشق فيلم ايراني بود و بهروز وثوق رو مرشد خودش مي دونست . مطمئن بودم بلايي سرم در مياره . رفتم و روبروش وايستادم .
    مختار : فروغ رو ميخوام . تو رم مي زنم داغون مي كنم

    اومد چوب دستي رو بياره بالا كه يهو صداي تِر تِر اگزوز ماشين فورد داغون رحيم خان , برادر كريم , رسيد به گوشم ... سرمو آروم آوردم بالا كه با قيافه خشن و خشک رحيم چشم تو چشم شدم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۹۶   ۱۰:۵۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان