خانه
45.3K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۷/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت پنجم

     

     

    رحيم بدون معطلي پياده شد و موهاي روغن خورده خودشو داد عقب و با دست راستش خاك كتشو گرفت و تا رسيد به مختار , چوبو ازش گرفت و كوبيد رو تير چراغ برق كنار جوب و صد تيكه شد ... بعد كمي ديگه به مختار نگاه كرد و مختارم كه بعد ديدن اون هيكل و قيافه , ترس وَرش داشته بود راهش رو گرفت و رفت ...

    رحيم خان كمي به آدم هاي تو ماشين نگاه كرد و گفت :
    - كجا ؟
    شيشه رو دادم پايين و تا نافم اومدم بيرون ...
    - هيچي رحيم خان …
    - مثل آدم بيا پايين حرف بزن ... مي گم سه تايي كجا داريد مي ريد ؟ بابا كريمت خبر داره ؟ چطوري اجازه داده ؟
    - كريم آقا نيستن ... من از مادرم اجازه گرفتم
    - نه خير , نمي شه ! شما مي ري برو ولي فرح خانم نباس بياد ... خوبيت نداره , هوا داره تاريك مي شه


    اينو گفت و رفت سمت در خونه ... درو زد ... كمي وايستاد تا مادرم درو وا كرد و رحيم هم بدون سلام و عليك رفت تو ...

    برگشتم تو ماشين ... كمي بهم نگاه كرديم ... ترس از سر تا پاي سه تامون مي ريخت و جيك نمي زديم ... فروغ ماشين و گذاشت تو دنده و خواست راه بيفته كه فرح گفت :
    - وايستا , اينجوري سگ مي شه ... من مي مونم , شما بريد ... لج كنه بدتر مي شه ... علي جان خودت حلش كن ..

    فرح پياده شد و رفت تو خونه ... فروغ هم كمي غرولند كرد و راه افتاد ... از سي متري اومديم بيرون و رفتيم سمت كمربندي و بدون اينكه حرفي بينمون رد و بدل بشه , افتاديم تو جاده ورامين ... پنجاه شصت كيلومتر دور شديم و تو راه از بدي دست فرمون فروغ كم مونده بود خودمونم هم بريم پيش كريم ...

    هوا داشت گرگ و ميش مي شد و به فروغ گفتم كه همونجاها ولش كنيم ... كمي اينور و اونورو گشتيم تا يه جاده فرعي پيدا كرديم كه اولش يه تابلو زده بود و روش نوشته بود زار قلعه ... پيچيديم و رفتيم تو …

    يه كمي هم تو جاده خاكي جلو رفتيم تا خيالمون راحت شد كه آدميزاد به راحتي اونورا پيدا نمي شه ... آسمون ديگه داشت آخرين زورهاشو مي زد كه چشم چشم رو ببينه و تو همون حال مي شد از دور يه سري ديوار كاهگلي بلند و نيمه ريخته رو ديد كه بيشتر شبيه يه قلعه مي موند ولي سايه اي ازش مونده بود ...

    فقط همين يه جا بود و اطرافش تا چشم كار مي كرد برهوت بود و خارهايي كه كمي قد انداخته بودند ... فروغ ماشين رو كمي مونده به قلعه نگه داشت و خاموش كرد ... يك دفعه سكوت سنگيني نشست تو ماشين و فروغ و من بدون معطلي پياده شديم ...
    رفتيم سمت صندوق عقب و بازش كرديم ... ترسم از جنازه كريم آقا چند برابر شده بود ... به هر بدبختي بود خودمو راضي كردم كه باز بهش دست بزنم و به زور از يك طرف گرفتمش و از صندوق آوردمش بيرون و وسط راه تلپي خورد زمين ... انقدر ساكت بود كه زمين خوردن ميت عينهو ديگ صدا كرد ...

    با فروغ كشيديمش رو زمين و آروم آروم برديمش سمت قلعه .


    هوا ديگه تاريك شده بود و هيچ چيز پيدا نبود و فقط بعضي وقتها از برق گردنبند فروغ مي فهميدم كه نزديكمه ...
    خيلي خسته شده بوديم و يه جا نشستيم ... فروغ كه سعي مي كرد فقط صداشو من بشنوم , گفت :
    - تا كجا مي خواهيم ببريمش ؟
    - هر جا كه بشه نيستش كرد … يه چاله اي چيزي
    - همينجا ولش كنيم , شب سگا نيستش مي كنن بابا
    -نكردن چي ؟ شانسي نمي شه كه ... حالا كه آورديمش بايد خيالمون راحت بشه كسي پيداش نمي كنه . چون اگه پيداش كنن , ديگه نمي شه مردمو قانع كرد ما از قصد نكشتيمش
    - ببينم جيباشو گشتي ببيني كارتي چيزي نداشته باشه
    - زير شلواري تنشه ... تو پيرهنشم كه … بذار ببينم …
    - ببين ديگه . مي ترسي ؟
    - لا اله الا الله
    - ببين خره , لو مي ريما

    دستمو كردم لاي ملافه و سعي كردم جيب پيرهنشو پيدا كنم ... حس بدي داشتم و فكر مي كردم الان دستمو مي گيره ... رسيدم به جيبش ... دستم رو بردم توش ... يك كاغذ تا خورده بود كه كمي هم نم داشت ... درش آوردم و بردم كردم تو جيب شلوار خودم ... بعد كمي ساكت شديم تا حالمون بياد سر جاش و به فروغ گفتم :
    - بريم ؟
    - خيلي حيووني آقا پسر !
    - چي ؟

    فروغ كه انگار از چي گفتن من تعجب كرده بود , گفت :
    - چي مي گي ؟
    - تو گفتي حيوون
    - من ؟ زر مفت نزن , راه بيافت … من هيچي نگفتم

    ترس همچين عذابم مي داد كه جرات راه رفتن هم نداشتم و لرزون لرزون جنازه رو كشيديم تا رسيديم پشت ديوار قلعه ... هيچ جا پيدا نبود و نه مي دونستيم جنازه رو كجا باس بندازيم , نه معلوم بود اطرافمون چه خبره ...

    ظلمات بود ... تاريك تاريك و فقط كمي نور ماه , سختي شب رو شُل مي كرد .
    فروغ كه اعصابش بهم ريخته بود , گفت :
    - شبيه احمقا شديم ... حداقل چراغ قوه رو از ماشين مياورديم
    - داشتي ؟
    - بابام تو داشبورد داره
    - خوب برو بيار
    - من برم نكبت ؟ دارم از ترس خودمو خيس مي كنم رواني
    - خوب تو بمون پيش ميت , من مي رم ...
    - اي بابا ... آشغال عوضي برگرديم پدرتو درميارم ... باشه , بمون اينجا من مي رم ... علي آقا ولي دارم واست ...
    - نرو فروغ خوشگله
    - نرم ؟

    من كه از سوال فروغ تعجب كرده بودم , گفتم :
    - چي مي گي ؟
    - خودت مي گي نرو
    - من كي گفتم نرو ؟ من اصلا حرف نزدم فروغ ... جني شدي ؟

    جفتمون در حد مرگ ترسيده بوديم و نمي دونستيم چه خاكي تو سرمون كنيم ... فروغ كمي نزديكتر شد و گفت :
    - خوب بذار جنازه بمونه , با هم بريم و بياييم
    - راستم مي گي

    راه افتاديم و رفتيم ... با اينكه تاريك بود ولي اُپِلِ باباي فروغ با اون رنگ سفيدش زير نور ماه برق مي زد ...

    زياد طول نكشيد كه رسيديم و چراغ قوه رو برداشتيم و راه افتاديم ... فروغ چراغو داد به من و با همون دستش , دستمو گرفت و سردي دستشو باهام تقسيم كرد .


    آروم آروم اومديم سمت قلعه و مسيري رو كه رفته بوديم و پيدا كرديم ... از بغل ديوار پيچيديم و خودمون و رسونديم بِه جايي كه جنازه رو تا اونجا كشيده بوديم ...

    فقط يه توفير داشت ... جنازه اونجا نبود ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۹۶   ۱۳:۱۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان