خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۶/۸/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت دهم

     

     
    لاي يكي از آجراي افتاده ي حجره , شاهرخ رو ديدم كه از پشت مزدا پياده شده و اومد پايين . دو نفر ديگه هم اومدن پايين . دست جفتشون قمه بود كه راحت گاو رو مي خوابوند ...

    آسه آسه رفتن سراغ جايي كه شب رو توش بوديم . مي شد فهميد كه اومدن سراغ من و فروغ كه ردي از خودشون جا نذارن و با نفله كردن ما كاملا كاراشون چفت مي شد ...

    رفتن تو ... چند لحظه اي گذشت و تندي اومدن بيرون و مثل ديوانه ها شروع كردن به وارسي اينور و اونور ... به هر كدوم از حجره ها سر مي كشيدن و بعد مي رفتن سراغ اون يكي ... كلافه بودن و آروم آروم اومدن سمت من ... كمي مونده , وايستادن ...

    شاهرخ  به دو تا مرداي قُلچماقي كه باهاش بودن گفت :
    ماشينشون اینجاست , پس خودشونم همينجان ... بگرديد و پيداشون كنيد ... در بِرَن پته مون ميفته رو آب ... شما دو تا بريد رو بوم قلعه و اطرافو ببينيد ... منم مي رم اينوري ...

    اون دو تا راه افتادن و شاهرخ هم اومد سمت حجره اي كه توش بودم ... زودي رفتم دم چاه و خواستم طناب رو بكشم كه چيزي پيدا نباشه ... طناب سنگين شده بود و معلوم بود كه دلارام رو بسته بهش ...

    راهي نداشتم ؛ طناب رو وا كردم و انداختم پايين توي چاه ... طوري كه زياد صدام نپيچه , گفتم :
    فروغ طنابو بكش يه گوشه ... الان برمي گردم ... جيكت هم در نياد ...

     نمي دونم شنيد يا نشنيد ... تندي دويدم پريدم پشت كُپه خاک و پِهِني كه يه كنج حجره ريخته بودن ... خبري نشد ... سرمو آوردم بالا ... شاهرخ درِ باک مزدا رو باز كرده بود و داشت ازش بنزين مي كشيد ...

    كمي از شيلنگ ميك زد و خمش كرد تو دبه ي سفيدي كه تو دستش بود ... بعد دبه رو گذاشت زمين و رفت يه وري ...

    باز خودمو قايم كردم . كمي كه گذشت , شاهرخ رو ديدم كه با يكي ديگه از مردا نردبوني رو كه از تو چاه در آورده بودن رو آوردن سمت حجره ... كجا قايم كرده بودن , نمي دونم ... 

    نفسامو طوري مي كشيدم كه خودمم نشنوم ولي نمي شد و هن و هنم تابلو بود ...

    شاهرخ نزديك چاه شد و گفت :
    رفتني اصلا فكرم پي اون دو تا نبود ... حتمي در رفتن ... عجب خري ام من , عجب نفهمي هستيم ما … تا حالا بايد دلارام تموم كرده باشه , جسدشو مي سوزنم تا هيچ ردي نمونه ... نردبوم رو بنداز تو چاه …


    نم يدونستم چيكار باس بكنم ... جونم داشت بالا ميمومد و صورت فروغ و دلارام همش جلو روم بود ... مي دونستم كه اكه شاهرخ بره پايين , جفتشون رو آتيش مي زنه ... حتي فكرش هم عذابم مي داد ...

    يک دفعه از جام بلند شدم و با تمام سرعت دويدم بيرون و از حجره اومدم بيرون ... شاهرخ تا منو ديد , پا شد و دويد دنبالم و به اون يكي هم گفت : بگيرش ...


    اونم مثل سگ گله اومد پي من ...

    ديگه اصلا سرمو نچرخوندم ... تا اونجايي كه مي تونستم تند تند مي دويدم ... بعضي وقت ها صداي پاشون رو تا يه وجبي خودم مي شنيدم و نفس نفساي تند و تيزشون ترسمو دو برابر مي كرد ... كفشام از پام در اومده بود و با كل وجودم دويدم تا از كنار ماشين باباي فروغ رد شدم و رفتم سمت جاده ...

    چند تا سنگ پرت شد اينور و اونور من و فهميدم كه يكيشون ازم جا مونده ... باز رفتم تا وقتي كه صداي خسته و حرصي شاهرخ رو از كمي عقب تر شنيدم ...
    - وايسا بي پدر , وايساااا

    صداش آروم آروم ازم دور شد تا وقتي كه خيالم راحت شد ديگه بهم نمي رسه , سرمو چرخوندم پشت و يه نگاه انداختم ... شاهرخ طوري كه خم شده بود , دستش رو زانوش بود ...

    آروم آروم سرعتمو كم كردم و وايستادم ...

    خيلي گرم بود. كلا اون سال تابستون گرمي بود ...
    چند دقيقه اي همونجا وايستادم ... كمي تا جاده ورامين كه ماشين سنگينا ازش مي گذشتن , فاصله داشتم ... صداي غژ و غژ چرخ تريليا تو گوشم مي چرخيد ...

    روبروم شاهرخ بود وفقط بهم نگاه مي كرد ... لبام از تشنگي داشت پاره مي شد و زبونم چسبيده بود به سق دهنم ... فكرم اصلا كار نمي كرد و فقط مي دونستم تا وقتي كه اونجام , شاهرخ نمي ره سراغ فروغ و دلارام ...

    داد زدم و گفتم :
    - چي مي خواي ؟
    - بيا بهت مي گم
    - خر خودتي
    - يابو علفي , بياي يا نياي مي گردم و خانوادتو پيدا مي كنم و خواهر مادرتو …
    - تو گوه مي خوري با هفت جد و آبادت ... من فقط جنازه رو مي خوام
    - بهت مي دم , تازه پول هم بهت مي دم ... تو بيا
    - نمي خواد , تو برو خودم جنازه رو ورمي دارم ... مي ري يا برم سراغ پليس؟
    - عرضه داري برو پليس ... اول خودتو از لنگات آويزون مي كنه
    - من ميت بابامو آوردم اينجا چون پول قبرو نداشتم
    - ديدي خر خودتي ؟ مي رفتي شاه عبدالعظيم مفتي چال مي كردن

    همينطوري كه حرف مي زد , آروم آروم ميومد سمتم
    - ببين چاقال خان , نباس از آدم هايي كه اينجا بودن حرفي بزني ... خفه خون مي گیري
    - نمي زنم , ميت رو مي خوام
    - بيا برو جنازه گور به گوريتو وردار
    - تو برو رد كارت , من ورمي دارم
    - ببين يه روز پيدات مي كنم


    جوابي بهش ندادم كه سگ تر از چيزي كه بود نشه ... برگشت و رفت سمت قلعه ...

    چند دقيقه اي طول كشيد كه با مزدا از قلعه اومد بيرون ... شاهرخ و آدم هاش , سرشون رو آوردن بيرون و دنبال من مي گشتن ولي منو كه دم جاده آسفالت زير پل بتني قايم شده بودم رو نمي ديدن ...

    دم جاده وايستادن و از ماشين پياده شدن ... قمه ها تو دستشون بود كه راحت اندازه ي نصف لِنگ من مي شد ... يهو شاهرخ چرخيد سمت من و منم پيچيديم پايين , زير پل ... يه آب لجني بدبويي رد مي شد و كمي جلوتر تو يه گُله جا مگس گير شده بود ...

    صداي قمه رو كه مي زد كنار پل , مي شنيدم ... سعي كردم بشينم تو لجن و تا سينه رفتم پايين ... بوش خيلي تند بود و لزجي گل كف آب , مي رفت لاي انگشتام ...

    رفتم پايين تر ... گند آب تا زير لبم رسيده بود و مگس هاي ريز روي آب رو مي تونستم راحت ببينم ...

    مدتي گذشت و صداي دور شدن مزدا رو شنيدم و خودمو كشيدم بيرون ...
    بدون معطلي دويدم سمت قلعه ... اونقدر فكر فروغ و دلارام تو سرم مي رقصيد كه لغزيدن خون زخم هاي كف پام برام اصلا مهم نبود ...
    رسيدم دم چاه ... دبه ي بنزين دم چاه بود و هنوز خالي نشده بود ... خيالم كمي راحت شد ...

    زودي نردبوم رو كردم تو چاه و بدون معطلي رفتم پايين ... رسيدم تهش ... برگشتم ... فروغ روبروم بود و يهو يكي محكم كوبيد تو صورتم و گفت : خيلي آشغالي ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان