خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و یکم

     

     
    به روبروم نگاه می كردم و از ذره ذره خونی كه از وجودم در ميومد نفرت داشتم ...

    حس خوبی از اينكه اين كارو كرده بودم نداشتم و هرچقدر كه گيج تر و كِرخت تر مي شدم , ترسم هم بيشتر مي شد ... لحظه ی مرگ لحظه ی نابيه و به خاطر ندونستن لحظات بعدش فوق العاده منحصر به فرده ... دلگير بودم كه چرا بود و نبودم توفيری براي كسی نداشت ...

    چشمام رو كه بستم , يک سری خاطرات بد و خاكستری از جلوی چشمم رد شد و به احساس نيستی رسيدم ...

    ...
    ...
    وقتی به خودم اومدم , حتي نمی تونستم چشمامو باز كنم ...  تمام وجودم خسته و كلافه بود ... پلک هام انقدر سنگين بودن كه نمی تونستم بازشون كنم ...

    روی زمين دراز كشيده بودم و سردی كف رو احساس می كردم ... چشمام رو به زحمت باز كردم ... هنوز تو زيرزمين بودم ... دستی كه بريده شده بود رو نگاه كردم ؛ باندپيچی شده بود و باز عمو صابر با اون كلاه نمدی رو سرش , روبروم وايستاده بود ...

    كمی بهم نگاه كرد و گفت :
    - الاغی ... مغز خر خوردی ؟


    بعد رفت بيرون و درو بست ...
    سه روزی تو همون حس و حال بودم و بيشتر داد می زدم و خودمو می زدم ... عمو صابر هر هشت ساعت دو سه تا قرص بهم می داد و كمی غذا ... چند بارم خواستم فرار كنم ولی دم در نشسته بود و جُم هم نمی خورد ...

    يكی دو بار هم ديدم كه دلارام خيلی يواشكی منو نگاه می كنه ...


    آروم بودم و ديگه اونقدر درد نداشتم ... بيشتر عصبی بودم و بی حال ... در روبروم باز شد و دلارام اومد تو ... يه دامن كوتاه مشكی با جوراب های همرنگش تنش بود و پيرهن كرمی پوشيده بود ...

    اومد نزديكم و نشست كنارم ...
    - پاشو بريم
    - كجا ؟
    - بايد بشی همون علی آقايی كه من می خوام



    از زيرزمين اومدم بيرون ... نور آفتاب چشممو می زد و نم هوا رو می شد احساس كرد ...

    از پله های بزرگ تو حياط رفتيم بالا و وارد خونه شديم ... يه هال بزرگ بود كه آخرش به یه سكوی بزرگ می رسيد كه تو فيلما ديده بودم روش می رقصن ...

    دور تا دورم اتاق بود و از وسط هال يه پله گرد رفته بود بالا ... از پله ها رفتيم بالا ...

    من تا برسم جونم در اومد ... طبقه ی بالا سه تا اتاق بود و يه بهارخواب ... دلارام رفت تو يكي از اتاق ها و منم رفتم دنبالش ... يه اتاق خوشرنگ بود با يه تخت گلبهی و كرم ...

    دلارام رفت جلوتر و يه درو باز كرد ... بعد اومد روبروم وايستاد و گفت :
    - برو دوش بگير ...

    رفتم سمت حموم ... دلارام بهم نزديك شد ...
    - با لباس دوش می گیری ؟ در بيار , بايد اونا رو بندازم دور
    - باشه ... شما بفرما بيرون , من در ميارم
    - باشه , چشم علی آقا ... وان آب رو پر كن و دراز بكش توش ... يه كيسه هم گذاشتم كه سعی كن مچ دستتو باهاش ببندی زخم دستت آب نكشه ...

    رفت بيرون ... لباسامو درآوردم ولی دلم نميومد رو تخت يا هر جاي ديگه ای بندازم ... با خودم بردم تو حموم ... شير آب گرم رو وا كردم و وايستادم تا پر شد ... بخار ازش ميومد بالا و از ديدنش حس خوبی بهم دست می داد ... يه پامو بلند كردم و خيلي آروم فرو كردم تو وان ... داغ بود ... يواش يواش بهش عادت كردم و رفتم توش و دراز كشيدم ...

    وجودم آروم شد ...


    يک ساعتی رو اون تو بودم و رنگ و روم برگشته بود ... از وان اومدم بيرون و بعد كلی ليف كاری و كيسه كشی بالاخره نو نوار شدم ...

    چيزی تو حموم نبود كه خودمو خشک كنم و بپوشم ... سرم رو از حموم آوردم بيرون , ديدم كسي نيست ... اينور و اونور و نگاه كردم خبری نبود ... آروم اومدم بيرون ... بوی خوب تميزی رو می فهميدم و سعي می كردم قبل از اينكه قطره هايی كه از بدنم می چكه كل كف اتاق دلارام رو خيس كنه , حوله رو پيدا كنم ...

    اين كمد و اون كمد را گشتم ولی پيدا نكردم ... از اينكه لخت و پَتی تو اتاق دور می زدم از خودم خجالت می كشيدم ... خواستم باز برم تو حموم كه يكي زد به در و بدون معطلي اومد تو ...

    فقط تونستم بچرخم و آبرومو حفظ كنم ... واقعا نمی خواستم دلارام تو اون وضع منو ببينه ...

    يهو از پشت سرم يكی گفت :
    - های پسر , خجالت نمی كشی بی شورت و شلوار دور می زنی ؟


    صداي عمو صابر بود ...
    - بيا اين حوله , اينم يه دست لباس تازه ...


    رفت بيرون ... برگشتم ... رو تخت گذاشته بود و ورداشتم ... كاملا شيک مجلسی بود ... يه پيرهن سفيد اتو خورده و يه كت با دستمال تو جيب و يه شلوار دمپاگشاد مشكی ... پوشيدم ...

    چند مدتی رو همونجا تو اتاق قدم زدم و به عكسای رو ديوار و كتاب های تو كتابخونه ی دلارام نگاه می كردم ... يه تابلوی خيلی قشنگ بالاي تختش رو ديوار بود ... بزرگ بود و خوش نقش ... رفتم نزديكش ... يه مرد بود كه تو يه جاده حركت می كرد ...

    بغلم يه آيينه بود ... تو آينه خودمو ديدم ... خيلی مرتب و شيک بودم ...

    باز به تابلو نگاه كردم ... مردی كه تو تابلو بود خيلی شبيه امروز من بود ...


    از پله ها اومدم پايين ... سكوت عجيبی تو خونه بود ... صداي جر و جر میومد ... گوشه ي هال همون مرد چهارشونه ای كه قبلا رو پله ديدم رو يه دونه صندلي از اين ننويي ها كه جلو عقب می رن نشسته بود و يه كتاب هم دستش بود ... بدون اينكه بچرخه سمت من , گفت :
    - عافيت باشه
    - ممنونم آقا
    - چند سالته ؟
    - حدود بيست
    - بيشتر بهت میاد ... بيا اينجا

    رفتم و بهش نزديک شدم ... از رو صندلی بلند شد و كتابشو گذاشت يه گوشه ی طاقچه ی روبروش ...

    - الان بهتری ؟ بدن درد نداری كه ؟
    - كم , خيلي كم
    - پس شما جون عزيز دردونه ی منو نجات دادی ؟
    - بله ؟
    - اگر نبودی , الان دلارام من جوونمرگ شده بود ... اگر دلارام نبود , من تمام می شدم ... دلارام , جان منه ... زندگی منه ...


    يک دفعه يكی از پشت سرم گفت :
    - ممنونم ازت

    برگشتم ... يه زن میانسال كاملا خوش چهره و باكلاس روبروم وايستاده بود ...
    - ممنونم پسرم , يک دنيا ازت ممنونم ...

    بهم نزديک شدم و با تمام وجودش منو بغل كرد ...
    - من مديون تو ام علی جان ... تا عمر دارم ازت سپاسگزارم ... به خاطر برگردوندن دلارام به من و پدرش , ازت ممنونيم ... به خدا قسم كه كاري می كنم آب تو دلت تكون نخوره ...

    عمو صابر بدو از در اومد تو ...
    - آقا , مهمونا رسيدن ... بفرماييد ديگه
    - پس كبابا رو بزن
    - بريم خانم ... علي جان بفرماييد

    كمی مكث كردم و گفتم :
    - من ؟ من چطوري بيام لاي مهموناي شما ؟

    مادر دلارام اومد سمتم ...
    - با افتخار بيا ... اين مهموني به خاطر شما مهيا شده
    - والله روم نمي شه
    - ما مي ريم , شما هم كمي بعد بيا ... زود بيايیا

    همگي رفتن ... به پنجره نزديک شدم ... تو حياط چهار پنج تا ماشين خوشرنگ و تميز پارک بود و صداي خنده ميومد ... نمی تونستم از پشت پرده ی توری كاملا آدم ها رو ببينم ... سرمو چرخوندم ... دلارام روبروم بود ... مثل دسته ی گل شده بود و آرايش يواش و سشوار قشنگی به موهاش زده بود ...

    به فاصله ی يه وجبی از صورتم وايستاده بود و عطر وجودشو استشمام می كردم ... كمی بهم نگاه كرد ...
    - هنوز هم جذابی علی ... همونطور مردونه و باوقار

    بعد آروم نزديك شد و آروم منو بوسيد ... دلم هُری ريخت پايين ...
    - ازت ممنونم علی ... بريم مهمونا منتظرن , همه میخوان تو رو ببينن ...

    دستمو كشيد و راه افتاديم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان