خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و هفتم

     

     
    تو گالری دلارام رو زمين نشسته بود و ناله می كرد ... دو سه نفر جلوش بودن و نمی تونستم درست ببينمش ...

    رفتم جلوتر و همه رو زدم كنار ... رسيدم بهش ... يكی با آب صورتشو می شست ... دقيق تر شدم ... صورتش قرمز شده بود و چند تا لكه ی قرمز روش بود ...

    دلارام تا منو ديد , گفت :
    - سوختم علی , زنگ بزن بابام

    خانمي كه بالا سرش بود برگشت سمت من ...
    - الان آمبولانس می رسه , زنگ زديم ...
    - چی شده دلارام ؟

    دلارام كه از درد صورتش تو جاش بند نبود , گفت :
    - يه بطری دستش بود و يهو پاشيد سمتم و منم زودی كشيدم عقب , فقط کمی ريخت رو صورتم ... يه چشمم خيلی می سوزه ... آی خداااا ... علي يه كاری بكن ...
    - بريد كنار بينم ... خودم می برمت بيمارستان


    خم شدم و از رو زمين بلندش كردم و بردمش بيرون ... يكی از دستاش هم پر تاول بود ... معلوم بود كه اسيد رو اونا هم ريخته ...

    تا رسيدم به ماشين , آمبولانس رسيد و گذاشتمش تو و باهاش رفتم ...
    اون موقع ها تازه يه دختري رو داريوش اسيد ريخته بود و اينطور تلافی كردنا مد شده بود ...

    تو آمبولانس دلارام دستمو گرفته بود و هي فشار می داد ... صورتش زياد آسيب نديده بود ولی بيشترش قرمز شده بود ...
    - بی شرف به من ميگه بايد زنم بشی ... بعد اينهمه مدت و اينهمه مصيبت , اومده پيشنهاد ازدواج به من مي ده ... تا گفتم گمشو بيرون , اسيدو ريخت روم ... علی خيلی صورتم می سوزه ...
    - چيزی نيست عزيز جان


    سرمو بلند كردم و پرستاری كه تو آمبولانس بود رو نگاه كردم ... و اون هم يه سر تكون داد و شروع كرد به شستن صورت دلارام ...

    ولی تا يه كم پنبه رو محكم كشيد رو صورت دلارام , يه گوشه از پوستش بلند شد و دادش رفت هوا ... تازه فهميدم چی شده ...
    رسیدیم بیمارستان ... دلارام از سوزش صورت و دست و بالش رو برانکارد بند نبود و همش از من می پرسید : صورتم چی شده علی ؟

      منم هیچی نمی گفتم ...

    ................


    کمی‌ تو‌ اتاق انتظار نشستم تا آقای فربد و الباقی خانواده رسیدن ...

    مادر دلارام تا ماجرا رو فهمید , شروع کرد به هوار کشیدن و گریه کردن ...

    آقای فربد با دکتر دلارام صحبت کرد و اونم گفت که : بخشی از صورت دلارام آسیب جدی دیده و احتمال از دست دادن چشمش هم هست ...

    منگ بودم و تمام بدنم یخ کرده بود ... اصلا باورم نمی شد صورت زیبای دلارام به این روز افتاده باشه ...

    دو ساعتی گذشت که دلارام رو تو اتاق عمل , شستشو می دادن ...

    وقتی اومد بیرون , همه صورت و دو تا دستاشو باندپیچی کرده بودن ... بردنش تو یه اتاق و خوابوندنش ... به خاطر درد و سوختن شدید صورتش , بهش آرامبخش زده بودن و‌ خوابش برده بود ...
    آقای فربد بهترین اتاق بیمارستان رو واسش گرفته بود و همش با این و اون دعوا می کرد و رو خودش کنترل نداشت ...

    چند تا هم افسر اومدن و یک سری سوال ‌رسیدن و رفتن ... یکیشون می گفت که : نمی تونن ردی ازش پیدا کنن و براشون سواله که شاهرخ چطور آنقدر راحت دلارام رو پیدا می‌کنه ... می گفتن چند وقت پیش از کویت برگشته و الان اونجا واسه خودش باند قاچاق داره ...


    ...

    شب همه تو بیمارستان موندن ... تو راهرو رو‌ صندلی ها نشسته بودیم ... هر از چند گاهی یه پرستار می رفت تو اتاق دلارام ... بعدش بهش سر می زدم ولی خواب بود ...

    دم دمای صبح از جام بلند شدم و بعد شستن دست و روم , باز رفتم تو‌ اتاقش ...

    وقتی رسیدم , دیدم چشم دلارام بازه و رو به سقفه ... رفتم کنارش ...
    - سلام دلارام , خوبی خانم ؟

    هیچ حرفی نزد و فقط بالا رو نگاه می کرد ... کمی دیگه بهش نزدیک شدم ...
    - عزیزم , حالت بهتره ؟

    باز حرفی نزد ... یهو‌ چشمم افتاد رو سینه ش که نامه روش بود ... ورش داشتم و تاشو وا کردم و خوندمش ...

    - دلارام , من به هر چی بخوام باید برسم ... شاهرخ رو که خودت می شناسی ... دیگه فکر نکنم با این قیافه کسی تو رو بپسنده , مال خودمی عشقم ... منتظرتم , منتظرم بمون ... دیوانه ی زنجیری سرکار عالی ؛ شاهرخ نظمی ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان