خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و هشتم

     

     
    نامه رو ورداشتم و دویدم از بیمارستان بیرون ... هر جایی رو که می تونستم نگاه کردم ولی خبری نبود ... وقتی برگشتم تو‌ اتاق , تمام صورت دلارام خیس از اشک‌هایی بود که به خاطر ذات کثیف شاهرخ ریخته بود ... رسیدم و دستشو‌ گرفتم و محکم فشار دادم ... دلارام همونطور که به سقف نگاه می‌کرد , گفت :
    -من تمام شدم علی

    ...


    یکی دور تو بیمارستان موندم و بعدش کمی رفتم گالری و اونجا سرمو گرم کردم تا بتونم حرصمو کمتر کنم ... ولی هیچ چیز حالم و بهتر نمی کرد جز دیدن دلارام ... تو‌ گالری خودمو بادیدن هزار باره ی تابلوفرشا و عوض کردن شیشه گذروندم تا اینکه یه روز آقای فربد اومد تو‌ گالری ...
    - میشه ازت یه چیزی بخوام ؟
    - جانم آقا ؟
    -دلارام فردا مرخص میشه , نمی خوام اینجا بمونه ... لطفا تو‌ هم با دلارام و دریا برو تهران ... من هم سعی می‌کنم یه گلی سر کارخونه بگیرم و زار و زندگیمو جمع کنم ‌بیا ...


    دلارام که از بیمارستان مرخص شد , سعی می‌کرد از جلوی شیشه و آیینه و‌ هر چی که عکسش توش بیفته , رد نشه ...

    همه منتظر بودن که باند صورت دلارام باز بشه تا ببینن چقدر آسیب دیده ...

    یه هفته ای طول کشید تا دلارام و راضی کردیم بریم تهران ... اونم به بهونه ی ویزیت یه دکتر فرانسوی ...

    اون می خواست بمونه تا بدی های شاهرخ رو تلافی کنه ولی دست آخر , راه اومد ...
    سه تایی راه افتادیم سمت تهران ... من ماشین رو می روندم و دلارام هم کنارم بود ... دریا هم عقب نشسته بود و تا از آینه چشمم میفتاد بهش , یه عشوه خرکی واسم میومد ...

    نزدیکی های غروب رسیدیم اصفهان و یه هتل پیدا کردم و شب رو صبح کردیم و فرداش باز راه افتادیم ... مسافرتمون به خاطر اینکه دلارام پیشم نشسته بود , بیشتر می چسبید و با اینکه به خاطر باندپیچی صورتش , صورتش پیدا نبود ولی باز حس خوبی بهم دست می داد ...

      حدودای ظهر رسیدیم تهران ... خونه تو خیابون فرشته بود ... یه در بزرگ سفید داشت و درختای تو‌ حیاطش از خیابون پیدا بود ...

    دریا زنگ درو زد و بعد چند دقیقه یه مرد حدود پنجاه و دو سه ساله درو وا کرد و رفتیم تو ...

    یه شلوار مرتب و‌ یه پیرهن اتو خورده تنش بود و‌ موهاشو شونه زده بود ... اصلا بهش نمیومد که‌ کلفت یا نگهبان باشه ...

    رفتیم تو‌ خونه ... رو همه چی پارچه های سفید کشیده بودن و‌ خونه مثل خونه ی ارواح می موند ... جوونه , ملافه ها رو‌ جمع کرد و با صدای بم و آروم خودش اومد سمت دلارام و‌ گفت:
    - گیسو براتون دمپختک بار کرده , کی می فرمایید سفره بندازیم ؟

    دلارام هیچی نگفت و رفت سمت یکی از اتاق ها ... جوونه چرخید سمت من ...

    - خداحافظ

    دریا قبل از اینکه اون بره خودشو‌ کشید کنارش ...
    -سیاوش , آبگرمکن به راهه ؟
    -به راهه
    - یک ساعته غذا رو آماده کن تا بیاییم

    وقتی رفت , راه افتادم و تو‌ی خونه رو ورنداز کردم ...

    بزرگ بود ولی اصلا جون نداشت ... معلوم بود خیلی وقته کسی اونجا نبوده ...

    توی هال خونه , عکس دو تا پسر بچه بود که بزرگ کرده بودن و‌ زده بودن به دیوار و رو طاقچه یه آینه شمعدون قدیمی بود ... همه چیز خونه آنتیک و شیک بود و من رو جذب خودشون کرده بود ...

    یهو یکی زد به شونه م ... برگشتم ... سیاوش بود ...
    - آقا , غذا آماده است ...

    همینو‌ گفت و بدون حرف اضافی راهش و گرفت و رفت ...

    در اتاق دلارام زدم ولی راضی نشد بیاد سر میز ... از ترسم هم سراغ دریا که داشت دوش می گرفت اصلا نرفتم ...

    کمی اینور و اونورو‌ گز کردم تا بالاخره ناهارخوری رو پیدا کردم ... هیچکس نبود و یه میز خیلی مرتب با ظرف های سفید چیده بودن ... رفتم یکی از صندلی ها رو‌ کشیدم و‌ نشستم ...

    یک دفعه در روبروم باز شده و یه دختری با قد حدودا بلند و چشمای آبی روشن در حالی که یه دست لباس کهنه تنش بود , با دو تا دیس غذا اومد تو و اونا رو‌ گذاشت رو‌ میز ...

    برگشت و‌ خواست بره که یه دفعه آرنجش گرفت به پارچ دوغ و ریخت رو‌ من ...

    تا اومدم به خودم بجنبم , سیاوش یکی محکم‌ زد تو گوشش ...
    - کوری حیوون ؟
    - ببخشید آقا سیا
    - رختای آقا رو بشور
    - چشم
    - حالا

    کمی خودمو‌ جمع و جور کردم و گفتم :
    - نه , نه , نمی خواد ... عوض می کنم
    - تو‌ کار من دخالت نکن آقا جان ... بیا یالله , لباسای آقا رو دربیار ، ببر بشور


    صورتم سرخ شد ... رفتم نزدیکش ..
    - حالا چه اجباریه ؟
    - تو‌ کار من دخالت نکن آقاااا

    دختره نزدیکم شد ... سیاوش اومد کنارش ...
    زودی دربیار ... ببر بشور ، خشک کن، بیار ... گوش کن گیسو , این آقا اینجا می مونه ، حواست بهش باشه بد نگذره
    - بله آقا ...

    - در بیار ...


    نمی تونستم رفتار سیاوش رو‌ تحمل کنم
    - آخه این چه کاریه ؟ من خودم لباسامو در میارم , می دم این خانم ببره بشوره
    - در اون صورت , شب کتک می خوره
    - در هر صورت , من بعد غذا لباسام رو در میارم می دم بهتون , فعلا می خوام غذا بخورم
    - حالا هری ...

    گیسو رفت ... خیلی آروم و‌ سر پایین بود و آدم از بدبختیش خجالت می کشید ...

    شب , رو‌ تخت بزرگی که تو یه اتاق سفید و‌ب ی رنگ گذاشته بودن دراز کشیدم و همش به گیسو و‌ رفتارهای زشت سیاوش با یه زن فکر می کردم ...

    یک دفعه صدای ضجه از باغ اومد ... انگار یکی ناله می کرد ... بلند شدم و رفتم سمت در ولی قفل بود ... خواستم پنجره ها رو باز کنم ولی نمی شد ... هر کاری کردم نتونستم برم بیرون ...

    تا صبح , صدای ناله های گیسو‌ تو گوشم خط می کشید ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۶   ۱۳:۰۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان