خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و سوم

     

     
    به سختی می شد همون حس قبلی رو ازش گرفت .... صورتش فرم قبل نبود و كم كم ده سال بزرگتر  شده بود ... هنوز نگاهش همون جذبه رو داشت و هنوز هم موهاشو دم اسبی می كرد ...

    حدود دو سه دقيقه ای به صورتم زل زد و حرف نزد ... منم خفه خون گرفتم بودم ...

    لب پايينش داشت می لرزيد و چشماش رفته رفته خيس می شد ... یه تِل گل گلی به موهاش زده بود و با اینکه سن بالا می زد , ولی هنوز حس دخترونه خودشو داشت ...

    بدنم سرد شده بود و از نوک انگشتام تا سرم می خواست در آغوشش بگيره ... خيلی وقت بود هوس عشق خواهرانه كرده بودم ... خيلی وقت بود دلم برای درددل تنگ شده بود ... خيلی وقت بود عطر موهاش وجودمو پر نكرده بود ...

    تاپ و توپ قلبشو تو سكوت اتاق می شنيدم ... دستشو آورد سمتم و آروم كشيد رو صورتم ...
    - سلام داداش


    كشيدمش سمت خودم و تو بغلم فشارش دادم ... دستاشو دورم حلقه زد و موهامو نوازش می كرد ... وای كه خواهر داشتن چقدر زيباست ...

    ...

    توي پارک شهر نشستيم رو يه نيمكت ... فرح فقط نگاهش به من بود و تا می تونست چشمشو از من ور نمی داشت ... يه لبخند رو لبش بود و می تونستم خوشحالي رو تو رفتارش ببينم ...

    دستمو گرفت تو دستش ...
    - خوبی علی ؟
    -الان خيلی بهترم ... نمی دونی چقدر نبودنت برام سخت بود فرح ...
    - خوشحالم كه پيشمی داداش , انگار تمام دنيا رو دو دستي دادن به من
    - كجا رفتی تو ؟
    - ناكجا آباد ... لای يه سری از خونه رونده و درمونده ی خيابونا ... خيلی سختی كشيدم داداش ... هر روز هزار بار مردنم رو آرزو كردم

    سرمو چرخوندم و طوری كه به چشاش نگاه نكنم , گفتم :
    - كاش هيچ وقت اونجا نمی ديدمت فرح ...
    - اگه می خواستي نبينی ميومدی دنبالم

    يه نخ سيگار روشن كرد و گذاشت كنج لبش ... اصلا بهش نميومد ولی تا می تونست پُک عميق به سيگارش می زد ...
    - سيگار می كشی ؟
    - خيلی كارای ديگه هم می كنم
    - من تا از زندان اومدم بيرون , اومدم دنبالت ولی نبودی
    - خونه خاله رو كه بستن , آواره شدم ... جايی نداشتم ... افتادم دنبال چند تا از دخترای خونه ی خاله و اومدم تو قلعه
    - كار پيدا می كردی خوب ...
    - اين جماعت , دخترای تنها رو مثل جذاميا نگاه می كنن ... فكر می كنن زن فقط بايد رخت بشوره يا كاسه بسابه ... كار كجا بود ؟ دختر تنها اگه تن و بدنش نباشه از گشنگی می ميره ... مگه اينكه خدا دوسش داشته باشه ... ما رو كه نداشت ...
    - مامان كجاست ؟
    - شابدوالعظيم ... حياط پشتی , كنار ديوار تهی ... سنگش پيداست ...

    اينو كه گفت , زد زير گريه ...

    - مرده مادرت علی آقا ... مرده علی ... تو كه افتادی زندان , رحيم به زور مامان كيميا رو عقد كرد ... منم ديگه خبری ازشون نداشتم ...
    يعنی خاله منو ازش پونصد تومن خريده بود , نمی ذاشت بيرون برم ... تا دو سال بعدش كه خونه ی خاله خورد به هم و رفتم سراغش , فهميدم زير چک و لگدهای رحيم خونريزی رحم كرده و مرده ... همسايه هاش می گفتن ...
    - رحيم الان كجاست ؟
    - چه بدونم علی جان ...

    برگشت سمت گيسو و يه خنده ای كرد و گفت :
    - اين زنته ؟ چه جيگری تور زدی ...
    - نه , زنم نيست
    - دوست دخترته ؟
    - نه فرح , همسايمه
    - تو شبا با همسايه ت ميای تو فاحشه خونه ؟
    - من اومده بودم دنبال يكی به اسم شاهرخ ... يكی رو دزديده ...
    - كی ؟
    - يه دختر ... دلارام ...
    - واست پيداش می كنم ولی نه امشب ... الان خوش نيستم , فردا می گرديم ... بريم ... نترسيد من شبا تو قلعه نمی خوابم , خونه دارم .
    - گيسو بايد بره خونه ش , باباش شر مي شه
    - بذار بشه , عشق و حالتونو بكنيد ... آخرش دو تا چک می خوری ... ببين دختر تو زندگيت تا می تونی لذت ببر ... از بعدش نترس ...
    ...


    خونه ش تو يكی از كوچه های اطراف ميدون اعدام بود ... تا رسيديم , تندی واسمون نيمرو درست كرد و بعد جورابای پامو در آورد و شروع كه مشت و مال دادن پاهام و هر چند دقيقه يه بار ماچم می كرد ... كمی كه گذشت , همونجا كنار پای من خوابش برد ... واسش یه بالشت گذاشتم و یک ساعتی بالا سرش موندم ... 

    خونه ش يه اتاق بود و يه آشپزخونه و يه پاگرد ... من و گيسو هم يه گوشه خوابيدیم ... طبق عادت هی تو جاش وول می خورد و نصف اتاق رو گرفته بود ... با اين حال خوابم برد ...
    ...
    با يه صدا بيدار شدم ... از جام بلند شدم و ديدم فرح سر جاش نيست ...

    آروم رفتم سمت آشپزخونه ... روبروم پشت به من نشسته بود و داشت يه قاشق رو داغ می كرد ... زرورق رو كه ورداشت , ماجرا رو خوندم ...

    محكم كوبيدم تو پيشونيم ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان