خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و چهارم

     

     
    ياد خودم و فلاكت و بدبختيم تو هلفدونی افتادم ... نمی دونستم برم سمتش ؟ اصلا بهش بگم كه ديدمش يا نه ؟

    همينجور كنار ديوار نشستم رو زمين ... هر پُكی كه می زد قربون صدقه ي من می رفت و از لحنش می شد ميزان خوشحاليش رو از ديدن من فهميد ...
    رفتم تو جام دراز كشيدم ... كمی كه گذشت شنيدم كه نزديكم شد ... خم شد و يه بوسم كرد ... می تونستم احساس كنم كه بالا سرمه , صداي نفس هاشو می شنيدم ...

    هر چند لحظه يه بار می گفت :
    - آقام اومده خونه م , گلم اومده خونه م ... داداشم اومده ... خدايا شكرت ..

    منم به حرف هاش گوش می دادم و بدنم لرز می گرفت ...

    وقتي پا شد و رفت , زدم زير گريه و بعدش انقدر اشک ريختم تا خوابم برد ...


    صبح با بوی بربری تازه كه عطر خاشخاشياش می رفت تو پوست و گوشت آدميزاد , چشامو باز كردم ... فرح روبروم نشسته بود و داشت پنير تبريزی رو قاچ می كرد ...
    - پاشو خان داداش , لِنگ ظهره
    - صبح بخير
    - زنتم بيدار كن
    - گفتم كه فرح , اين زنم نيست ... زشته بابا ..
    - بروووو بروووو ... تو واسه اينكه من دلخور نشم که تو عروسيت نبودم , قايم می كنی
    - نه والله , نه بالله
    - ولی زنت بشه خوب چيزی ميشه ها
    - جان علي يواش ... بابا می شنوه
    - نگاه كن پر و پاچه ش چه كشيده است و چقدر ناز داره صورتش ... ببين علی زن خواستی , پُر و پيمون بگير كه يه جاتو بگيره
    - لا اله الا الله
    - حالا نمی خواد اسم خدا رو بياری ... اصلا شما پيغمبر شوش ... ميگم ...
    - بذار صبحونمونو بخوريم
    - بخور عزيزم ... بخور نوش جونت ... وايستاااا ... دست و صورت .... پاشو گُه شيطون بغل چشماته
    - نمی خوام
    - تُخس
    - خودتی

    زد زير خنده و يه عالمه ريسه رفت ... منم فقط به خنده هاش نگاه می كردم و كيفم كوک می شد ...

    از صداي قهقهه هاش گيسو بلند شد و خيلی مرتب دست و روش رو شست و با هم صبحونه رو زديم ... بعدش پا شديم و زديم بيرون ...

    با فرح يه چند تا خونه رفتيم ... فرح می رفت تو خونه و بعد يكی دو دقيقه ميومد بيرون ... رفته رفته كيفش باد كرد و بيشتر به چشم ميومد ...
    - چيه اينا ؟
    - كرايه های خانمه ... بيست سی تا خونه داره که اجاره داده , منم سر برج اجاره ها رو جمع می كنم
    - از اونجا بيا بيرون آبجی

    اينو كه شنيد يه كم سكوت كرد و بعد سرشو چرخوند سمت من ...
    - هيچ خری دوست نداره از طويله ش بياد بيرون حتی اگه بو گُه بده
    - خودم كمكت می كنم ... كار می كنم نگرت می دارم ...
    - این از من نصيحت ؛ هيچ وقت نذار اسم من تنگ اسمت باشه علی ... من فقط واست بي آبرویی ميارم ... همينجوری هر چند وقت بهم سر بزنی , سر حال ميام ...
    - نمی شه , من نمی ذارم تو قاطی يه سری حيوون بمونی
    - ميشه تموم كنی اين بحث رو ؟
    - نه , نمی شه فرح ... واسه جفتمون خونه می گيرم و با هم زندگی می كنيم ... گور پدر حرف مردم ...
    - اين مَثله علی , تو واقعيت حرف مردم مادر آدمو حامله می كنه
    - نمی خوام بشی بِكش اين و اون
    ...
    ...
    ...
    - نگر دار ... نگر دار علی

    وايستادم ... نزديكی های ناصرخسرو بوديم ... بدون معطلی راه افتاد ... دويدم پشتش ...
    - وايستا ... وايستا آبجی
    - كِيف ديدنت بسمه , برو رد كارت ...
    - واستا ... مگه بد می گم فرح ؟
    - برو علی ... ول كن برو ... پسر , من نمی خوام تو به فكر من باشی ... می فهمی ؟

    يهو يكي از كنارمون رد شد و گفت :
    - سلام فری

    رفتم و روبروش وايستادم ... خواست بره , نذاشتم ...
    - منم آرزو دارم , می خوام فردا بچه م فاميل داشته باشه
    - فاميل عين من به درد چاه مستراح می خوره

    يهو يكي ديگه از اونور خيابون داد زد گفت :
    - كوچيک فری خانم


    فرح كمی تو چشام نگاه كرد و اومد كمی نزديک تر ...
    - اين دو نفر ... كمی ديگه بريم صد نفر ديگه بهم سلام می دن ... تازه اينجا ناصر خسروست , تو گمرگ مثل خر كدخدام ... من مال خانواده درست كردن نيستم ... حالا هم اگه می خوای شاهرخ رو پيدا كنی , هستم ... اگه می خوای آقا معلم بشی , برو به اون زنت كه تو ماشينه درس بده
    - اون زنم نيست
    - حالا هر خريه
    - باشه , بريم خونه شاهرخ رو نشونم بده
    - پس حرف نمی زنی


    ديگه تو راه با هم حرف نزديم تا دم قلعه واستادم ... تا رسيديم , يه چند تا بچه كوچيک شيش هفت ساله اومدن سمت فرح و اونم به هر كدوم به پنج زاری داد و اونام رفتن ...

    به ما گفت دم در وايستيم و خودش رفت تو ... همه آدم هايی كه ما رو با هم ديده بودن به من احترام می ذاشتن ...

    كمی بعد اومد بيرون ...
    - ببينم چاقويی ، چوبی ، قمه ای تو ماشين داری ؟
    -نه
    - مگه مرد نيستی ؟ ... آدرسشو گير آوردم ... اون رو حرف من حرف نمی زنه ... اگه زد , می زنيمش ... حله ؟
    - حله ؟ ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان