خانه
45.6K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و پنجم

     

     
    سه تايی راه افتاديم و رفتيم ... تو گمرک وايستادم و يه دونه چوب دستی خوش تراش هم گرفتم و گذاشتم زير صندليم ... فرح هم چاقوی ضامن دارش و تق تق وا كرد و كمی تو دستش چرخوند و وقتی نگاه پر از تعجب منو ديد گذاشت تو كيفش ...

    از گمرک رفتيم سمت كمربندی و زديم تو جاده ...
    - از اينجا خيلی دوره ؟
    - آره , كمی ... يه جاييه كه بعضی وقتا واسه قمار جمع می شديم اونجا ... چند ماهی هست نرفتم ...
    - زياد باشن كه می زنن لت و پارمون می كنن
    - مادر نزاييده يكی فرح رو لت و پار كنه ... اونا از من مثل سگ می ترسن ... درسته وجودمونو داديم ولی اعتبارمون لای اشرار هزار تومن می ارزه
    - من نگران گيسوام
    - نباش , اینجور جاها بايد بفهمی زنت چقدر پات واميسته
    - تو هم گيری رو اين دخترا
    - من بميرم زنته ؟
    - عجب گيری كرديما
    - جيگرتو من بخورم داداش جونننننم

    كلی حرف زديم تا رسيديم بيرون شهر ... جاده برام شناس بود ... مستقيم می رفت سمت ورامين ... سر يه جاده خاكی واستاديم ... يه چَپر زده بودن و يكسری هندونه و خربزه توش ريخته بودن ...

    فرح بهم اشاره كرد نگه دارم ...

    وايستادم ... ماشين رو دادم بغل چَپر و پياده شديم ...

    بغلمون يه جاده خاكی بود ... سرش زده بود زار قلعه ...

    لرز نشست رو بدنم ... يه لحظه تمام مصيبت هايی كه با فروغ تو اون خراب شده كشيده بوديم , اومد جلوی چشمم ...

    فرح كه پريدن رنگ صورتمو ديده بود , اومد كنارم و دستش و انداخت دور گردنم ...
    - چته ؟ ترسيدی ؟
    - نه ... من اينجا رو می شناسم
    - عه ؟ پس شما هم بعله ؟ اينجا رو فقط قماربازا می شناسن و هرويينی ها ... تو از كجا می شناسی ؟

    يهو قبل از اينكه حرفی بزنم , مچ دستمو گرفت و كشيد تو چَپر ...
    - خودشه


    يواشكی از لای حصيرايی كه جای ديوار كشيده بودن , نگاهی انداختم ... آره , ماشين شاهرخ بود ...
    كمی ديگه همونجا نشستيم ... فرح يه خربزه گرفت و خيلی راحت و طوری كه انگار اومديم سيزده بدر , نشستيم و خورديمش ...
    - چقدر بيخيالی !
    - با خيال كه نمی شه زندگی كرد ... الان اونجا شلوغه , كم كم بيست سی نفری هستن ... دم غروب بيشترشون می رن و شاهرخ و دارو دسته ش می مونن ...
    - می خوای زنگ بزنيم مامور بياد ؟
    - مامور اينجا نمياد ... نرفته تو , دهنشو سرويس می كنن ... آدم هايی كه اونجان از گرگ بدترن ... خودشون صد تا جبار سينگن ... ياد شعله بخير علی ... عه عه عه , انگار همين ديروز بود من و تو مامان به اسم خريد رفتيم لاله زار , سينما ... يادته علی ؟
    - فرح جان , من دارم از استرس و فكره دلارام پاره می شم ... تو خاطره تعريف می كنی ؟
    - فدای اون استروستت بشم عشقم ولی سعی كن جلوی زنت نترسی
    - ...
    - اين لاله ؟ گيسو خانم شما حرف نمی زنی ؟
    - راستش بيشتر از خوشی شما دارم لذت می برم
    - اوه , چقدرم لفظ قلم حرف می زنه
    ...

    ...
    سه چهار ساعتی گذشت و يه چند تا ماشين از قلعه اومدن بيرون و رفتن ...

    هوا داشت گرگ و ميش می شد كه راه افتاديم ... يواش و بی ماشين ...

    رسيديم كنار ديوارای كاهگلی قلعه و نشستيم رو زمين ... برگشتم و به صورت پر از جسارت و مغرور و هنوز زيبای خواهرم نگاه كردم ...
    - فرح , بذار من برم تو ... تو پيش گيسو بمون
    - ديگه چی ؟
    - اومدم كه هيچ , نيومدم شما بريد
    - برادر درمندرا , شما نمی خواد فردين بازی  در بياری ... با هم می ريم ... راه بيافت ...

    پا شديم و رفتيم سمت دروازه ی قلعه ... هنوز همونطور ترسناک و سرد بود ... دم در وايستاديم ...

    آروم رفتيم و اول پاگردی كه كنار ورودی بود , قايم شديم ... فرح نزديكم شد و گفت :
    - گيسو رو ببر بالای پله ها , بگو همونجا بمونه تا برگرديم ...
    - باشه
    - گيسو خانم , هر چی شد تا ما برنگشتيم شما بيرون نميایی آ
    - بذاريد منم بيام
    - همين كه گفتم ... ببرش علی

    بلند شديم و رفتيم از پله ها بالا ... آخر پله ها يه گُله جا بود كه می شد قايم شد ... گيسو نشست ... خواستم كه برم , دستمو گرفت
    - مراقب خودت باشیا


    بدون هيچ حرفي ازش جدا شدم و اومدم پايين ...
    ...
    ...
    رسیدم پایین , فرح نبود ...


    سرم آوردم بيرون و یه نگاهی انداختم ولی خبری ازش نبود ... سرمو چرخوندم ديدم داره می ره سمت حجره ها ... يه جوری كه صدامو خودش بشنوه , صداش كردم ...

    برگشت و يه لبخند زد و با دست اشاره كرد كه : بمون همونجا ... 

    داشتم از حرص ديوانه می شدم ... رفت تو يكی از حجره ها که از سر و صداش پیدا بود هفت هشت نفر اونجان ...

    نمی تونستم بمونم ,  از جام در اومدم ...

    هوا داشت تاريک می شد و اطراف ديگه پيدا نبود ... رسيدم نزديک حجره ... ديدم صداي خنده از توش مياد ...

    كمی دلم قرص شد و آروم گرفتم ... همونجا كنار در وايستادم ... كمی كه گذشت , يواش یواش صدای خنده ها تبديل شد به پِچ پِچ و بحث ...

    خواستم تكون بخورم , يهو يكی از پشت بغلم كرد و بلندم كرد رو هوا ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان