خانه
45.5K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت سی و ششم

     

     
    همونطور تو آسمون , بردم تو حجره ... تلاش می كردم از لاي دستای یُغورش خلاص بشم ولی نمی شد ...

    وقتی گذاشتم رو زمين , تندی خودم و راست و ريست كردم و اطراف رو نگاهی انداختم ...

    پنج تا مرد و سه تا زن غير فرح نشسته بودن و شاهرخ هم تهِ تهِ حجره رو يه ميز عسلی نشسته بود ... يهو تاس هايی كه دستش بود رو قِل داد سمت من و جلوم جفت پنج نشستن ...

    يه نگاه به من كرد و طوری كه انگار جن ديده , پا شد ... كمی بی حركت روبروم وايستاد و گفت :
    خوب , خوب , خوب , خوش اومدی عزيزم ... توی مادرسگ اينجا چه گوهی می خوری ؟

    فرح بدون معطلي پاشد و اومد روبروم وايستاد ...
    - اول , بفهم چی مياری تو اون دهن نجست ... دوم , اين با منه ...


    بعد به غولی كه پشتم وايستاده بود , چپ چپ نگاه كرد ...
    - ولش كن ... با توام , ولش كن ديوث

    يارو رفت عقب تر ... بعد فرح خودشو به شاهرخ نزديک تر كرد ...
    - كسي به اين چپ نگاه كنه , همينجا جرش می دم
    - خودت می دونی كه قد هزار تا زن واسم می ارزی ... خيلی خاطرتو می خوام چون مردی ولی اين پسری كه الان اينجاست , واسه من حكم يزيد رو داره ...
    - لابد تو هم حری ؟
    - هر كی هستم , باشم ... خون اين پسره واسه ادامه حياتم لازمه
    - ترمز بابا , ترمز ... گوش كن ببين چی بهت می گم ...
    - تو گوش كن فرح , رسيدی اينجا گفتی اومدم تاس بندازم ولی الان داري جرزنی می كنی ... می دونی كه من از لايی كشيدن خوشم نمياد ...


    فرح اومد و روبروم وايستاد ...
    - چيكار كردی اين داش شاهرخ ما ازت دلگيره ؟


    شاهرخ كه خيلي كفری بود , چاقوشو از جيبش آورد بيرون و خرت خرت بازش كرد ...
    - من به خاطر اين پسر زندگيمو باختم
    - به خاطر من چرا ؟ می خواستم آدم باشی

    فرح چشاشو درشت كرد و گفت :
    - جواب نده بچه ... ببين شاهرخ , اين پسره اومده بود قلعه , دنبال يكی ... حاضره به خاطرش هزار تومن هم بده ... نمی خواد شر بشه شاهرخ ... اگه من واست مهمم , بذار ببره دختره رو
    - اون دختره واسه خود خودمه ... همينجا می مونه . فردا گفتم يه نفر از ورامين بياد عقدمون كنه ببرمش كويت
    - شاهرخ به خاطر من بذار ببره
    - چرا انقد هواشو داری ؟ ببين فرح , نه می ذارم ببره ، نه می ذارم خودش بره بيرون ... همينجا جلوی جمع سلاخيش می كنم


    آروم آروم اومد سمت من و فرح ... بعد اونو زد كنار و وايستاد روبروم ...
    - تو بدجوری منو سوزوندی پسر ... امشب تلافی همشونو سرت در ميارم
    - بذار دلارام بره , هر كاری خواستی بكن
    - اتفاقا جلوي دلارام دهنتو سرويس می كنم كه ديگه تو زندگيم نه دلارام نه بچه ای مثل تو شاخ نشه ...


    فرح بدون هيچ حرفی نگاهمون می كرد ...

    كلی ترسيده بودم ولی سعی می كردم خودمو نگه دارم ... از چشمای فرح می شد خوند كه داره دنبال راه می گرده ...

    شاهرخ كمی جلوم اينور و اونور رفت و گفت :
    - ببريدش پيش دلارام


    فرح كه نمی تونست خودشو نگه داره , پريد تو حرفش :
    - شاهرخ , جان من بذار بره
    - ببين فرح , رو حرفم حرف بزنی تو رو هم سرويس می كنم ... الانم اون لات و لوتای دور و ورت نيستن كه واسه يه شب يقه گيری كنن ... پس ساكت شو تا حداقل دو سه گرم گرد بهت بدم خوش باشی ... ببرديش

    دو نفر دستمو كشيدن و بردنم بيرون ... دو سه تا حجره اونورتر بردنم تو ... يه چراغ زنبوری به ديوار بود و يه پتو رو زمينش ...

    دلارام با لباسای پاره و تن و بدن خاكی و دست بسته , روش نشسته بود و تا منو ديد چشاش چهار تا شد ...
    - دلارام خوبی ؟


    تا اينو گفتم , يكی از پشت قایم زد تو صورتم ...
    گيج شدم و خوردم زمين ...

    فقط تو همون حال گيجم داد و بيدادای فرح رو می شنيدم ... سعی كردم كمی به خودم بيام و بلند بشم ...

    شاهرخ روبروم بود ...
    - يه بار ديگه اسم زن منو بياری , زنده به گورت می كنم ... خوب دلارام خانم , اينم آقا پسر پرروی ماجرای ما ... دوست داری اينو چه جوری آدمش كنم ؟ دست توئه , هر مدلی بگی تنبيهش می كنم ...

    فقط يه شرط داره , مدلی كه ميگی بايد منو راضی كنه وگرنه می كشمش ... حالا اعلام كن ...


    دلارام چرخيد سمت شاهرخ و گفت :
    - من واسه تو ولی بذار علی بره , اون طفلكی گناهی نداره ...

    تا اينو گفت , شاهرخ رفت و موهاشو گرفت و از زمين بلندش كرد ... طوری كه جيغش رفت تا آسمون ...


    - بگو چطوری تنبيهش كنم ؟ بگو ... می گم بگو عزييييزم .. میگی يا با چاقوم زبونشو ببرم ؟ از اين به بعد به دلارام بگه آيايام ... بگو ... نمی گی ؟


    اومد سمتم و تا رسيد بهم , فرح دويد و دست انداخت و يقه شو گرفت ...
    - تمومش كن شاهرخ
    - گفتم تو دخالت نكن فری
    - من بميرم تمومش كن ... به خدا نمی ذارم آب خوش تو زندگيت از گلوت پايين بره , منو كه می شناسی
    - آره , تو می تونی ولی به شرطی كه از اينجا بری بيرون ... الكی هوای اينو نداشته باش ... من اينو می كشم , شک نكن
    - اون برادرمه , شاهرخ ... بخوای بلايی سرش دربیاری بايد از رو نعش من رد بشی


    سكوت


    - دروغ میگی فری
    - به خدا , برادرمه ... به پيغمبر , برادرمه ...
    - من اگه از شر اين خلاص نشم تا آخر عمر بايد جواب بدم ... تو چشمتو ببند , اين پسر نبايد از اينجا بره بيرون ... اينو می خوای چيكار ؟ خودم بهت نيم كيلو می دم تا دو سال نعشه باشی
    - حيوون , من برادرمو به نعشگی بفروشم ؟ بذار بره , نمی ذارم جايی حرف بزنه
    - نمی شه ...
    - برو كنار شاهرخ


    شاهرخ كمی ازم فاصله گرفت ... رفت نزديک دلارام وايستاد و به موهاش دست كشيد ... بعد كمی زير چونه ش رو خاروند و پشت به ما وايستاد ...
    - فرح دو دقيقه بهت وقت می دم بری ... برادرت هم نمی كشم , فقط كاريش می كنم تا هيچ وقت نتونه حرفی جايی بزنه ... فقط دو دقيقه ...
    - من جايی نمی رم , الكی زور نزن
    - میری ... تو راه پيما بهت يه خونه می دم تا كاسبی راه بندازی ... از اين برادر پيزوری چيزی در نمياد
    ... حله ؟
    - تو هيچ وقت روده راست تو شيكمت نبوده
    - جان دلارام راست می گم ... تو فقط امروز رو برو ... يه دقيقه ش رد شد ... برو فری ...
    ...
    ...
    ...
    شاهرخ چرخيد سمت فرح ... دو تا غول تشن هايی كه پشتم بودن , بازوهامو محكم گرفتن ...
    شاهرخ كمی جلوی فرح وايستاد ...
    - قبوله ؟


    فرح هيچی نگفت ...

    سرمو گرفتم سمت فرح و گفتم :
    - تو برو آبجی , من خودم حلش می كنم ... تو رو خدا برو ...


    باز هم فرح حرفی نزد ...
    - برو عزيزم ... جان علی برو , تو ارواح خاک مادرمون برو ...


    باز هم چيزی نگفت


    شاهرخ كمی مكث كرد و چسبيد به فرح
    - بذار مردا خودشون حل كنن فرح
    - تو اگه مرد بودی ترسی نداشتم , مشكل اينه كه نامردی

    يكدفعه داد فرح بلند شد ... سعی كردم تا خودم خلاص كنم ولی نمی شد ...

    شاهرخ چاقوشو كه خون فرح ازش چكه می كرد , از شيكمش كشيد بيرون ...

    منم با سرم زدم تو صورت بغليم و تا می تونستم زور می دادم ... دو سه نفر ديگه ريختن سرم و گرفتنم ...

    هوار می كشيدم ، داد می كشيدم ولی ولم نمی كردن ...

    يكی , دو تا , سه تا , چهار بار چاقو رو تو شيكم فرحم فرو كرد و هر بار با هوار فرح , جون منم درميومد ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۱۰/۱۳۹۶   ۱۷:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان