خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۰۸   ۱۳۹۶/۸/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهارم

    بخش اول



    بیقراری های کاظم برای رسیدن به من اونقدر بالا گرفت که هر دو خانواده نگران شده بودن ... مرتب به مادرش التماس می کرد تا بیاد به خواستگاری من و مریم همه ی حرفایی که تو خونه ی اونا زده می شد رو به من می گفت ...
    اما من دلم نمی خواست اون این کارا رو بکنه ... نمی خواستم ازدواج کنم ...
    من هنوز تو عالم بچگی و شور و حال جوونی بودم و این تشنجی که کاظم به وجود آورده بود باعث می شد ترس از بدبخت شدن من تو دل پدر و مادرم بیفته و خواستگاری که با سماجت هر روز زنگ می زدن رو به خونه بپذیرن ...
    و این طوری اولین خواستگاری از من انجام شد ...



    فصل اول :

    راستش اولش عین خیالم نبود چون می دونستم که من کاظم رو دوست دارم و هرگز تن به ازدواج با کس دیگه ای رو نمی دم ولی نمی دونم چرا پامو که گذاشتم تو خونه و دیدم که آنا داره حاضر میشه دلم شور افتاد ...
    قبلا بدم نمی اومد که خواستگار برام بیاد ولی آنا قبول نمی کرد ...
    رباب خانم از صبح تا بعد از ظهر خونه ی ما بود و سر شب می رفت ولی هر وقت مهمون داشتیم تا آخر شب پیش ما می موند و کمک می کرد ... پس در جریان همه چیز خانواده ی من بود ...
    وقتی می دید که من بی خیال لباس پوشیدم و آماده شدم , با تعجب منو نگاه کرد و یک اشاره به من کرد که برم تو اتاقم ... خودشم دنبالم اومد ...

    با نگرانی گفت : آخه مگه تو اون پسر رو دوست نداری ؟ چرا می خواهی برات خواستگار بیاد ؟ ...
    گفتم : من نمی خوام که , آنا قبول کرده ...
    گفت : انجیلا خانم تو قبول نمی کردی , یک وقت اومدیم و شد ... تو که کس دیگه ای رو دوست داری , چی میشه اون موقع ؟ ...
    گفتم : رباب خانم تو رو خدا این حرف رو نزن , مگه کسی از من پرسید ؟ اگر بگم نه که فکر می کنن به خاطر کاظم این کارو کردم و بیشتر بهم سخت می گیرن ...
    خاطرت جمع باشه من قبول نمی کنم با کس دیگه ای عروسی کنم ... اصلا  نمی خوام این کارو بکنم , می خوام برم دانشگاه ...
    رباب خانم گفت : از من گفتن بود ... مراقب باش , حواست رو جمع کن ...
    حرفای رباب خانم دلشوره ی منو بیشتر کرد طوری که تو صورتم هم پیدا بود و آنا ازم پرسید : چی شده ؟ حالت خوبه ؟ چرا رنگ و روت پریده ؟
    گفتم : آنا تو رو خدا بهشون بگو نیان ... من نمی خوام ...
    گفت : ای بابا ... فکر می کنی خودم بهشون نگفتم ؟ ولی مادرش اصرار کرد ... تو مهمونی خونه ی مونس خانم عکس انداخته بودی ، اونا هم عکس تو رو نشون مادر این پسره دادن ؛ مشتاق شده بیاد ، ول کن هم نیست ...
    من ردشون می کنم برن , خاطرت جمع ولی توام قول بده دور اون کاظم لعنتی رو خط بکشی ...
    مجبورم نکن شوهرت بدم ... دلم نمی خواد تو رو به این زودی درگیر زندگی کنم ...
    گفتم : شما منو شوهر نده , من بهت قول می دم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۸/۱۳۹۶   ۱۶:۲۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان