خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۸/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجم

    بخش اول




    من از پنجره ی اتاقم دیدمش ... رنگ از روم پرید و دویدم تو هال ...
    آنا و بابا تو حال نشسته بودن ... با ترسی که تو صورتم کاملا معلوم بود , گفتم : تو رو خدا باهاش کاری نداشته باشین ...
    آنا پرسید : کی اومده ؟ رباب ببین کیه ...
    و از جاش بلند شد ...
    بابا نمی دونم چطور ولی زود متوجه شد که کاظم اومده ... رفت به طرف در و گفت : پدرشو درمیارم ...

    و در رو باز کرد و رفت سراغ کاظم ... ولی من جرات نکردم دنبالش برم و می ترسیدم کار از این خراب تر بشه ...
    صدای بابا رو شنیدم که داد می زد و می گفت : به اجازه ی کی اومدی تو خونه ی من ؟ مرتیکه برو بیرون ...
    گفت : من در زدم ... تو رو خدا به حرفم گوش کنین ... من خودم اومدم خواستگاری دخترتون ... بهتون قول می دم خوشبختش می کنم ... خواهش می کنم آقا ...
    آنا گفت : الان زنگ می زنم پلیس , ما دیگه حریف تو نمی شیم ... من جنازه ی انجیلا رو شونه های تو نمی ذارم ...
    چه معنی داره ؟ تو هنوز دهنت بو شیر می ده , بعد می خوای به من قول بدی ؟ تو اصلا از آینده ی خودت خبر داری که برای بچه ی منم قول می دی ؟ ...
    برو اینجا جای تو نیست ... بیرون ... زود باش ...
    من جرات نمی کردم از در برم بیرون ... از پنجره نگاه می کردم ... دلم داشت از شدت اضطراب می ترکید ...
    کاظم گفت : خانم قسم می خورم من ناخواسته دختر شما رو دیدم , حالا هم گرفتارش شدم ... چی میشه با من راه بیاین ؟
    بابا گفت : پسر جان چرا حرف حالیت نیست ؟ تو شرایط لازم رو نداری ... من که نمی تونم چون تو عاشق شدی دخترم رو بیچاره کنم ...
    گفت : ما رو نامزد کنین , من خودم زندگیمو درست می کنم بعد میام جلو ... قول می دم تا اون زمان مزاحم شما نشم ... فقط بهم قول بدین ...
    آنا عصبانی تر شده بود و گفت : مثل اینکه تو حرف حساب نمی فهمی ... اگر پلیس اومد و دستگیرت کرد از چشم خودت ببین ...
    و رفت گوشی رو برداشت ...
    من که بی اندازه از آنا می ترسیدم و رو حرفش حرف نمی زدم , دویدم تو هال و دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم : تو رو خدا نزن , الان می ره ... اذیتش نکن گناه داره ... به خاطر من آنا جونم ...
    آنا یک نگاه بدی به من کرد و گفت : همش زیر سر توس , چیکار کنم از دستت؟ ...

    و گوشی رو گذاشت و رفت بیرون و به کاظم و گفت : زنگ زدم پلیس , الان می رسه ... خودت می دونی ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۸/۱۳۹۶   ۱۹:۴۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان