خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    مدتی گذشت تا مهمون ها جمع شدن ... صدای موسیقی و بزن و برقص بلند شده بود ...
    منو صدا کردن و باز اون چادر رو سرم انداختن و سر سفره ی عقد نشوندن و خطبه ی عقد خونده شد ...
    همه منتظر بله گفتن من بودن ... دلم نمی خواست بله رو بگم ...

    وقتی به آنا نگاه کردم احساس کردم بی اندازه ناراحت و غمگین به نظر میاد ... بعد نگاهی به بابا کردم اونم همین طور بود ...

    انگار تو یک گرداب افتاده بودم و نمی تونستم حتی دست و پا بزنم ... زبونم بند اومده بود ...
    همه منتظر جواب من بودن ولی احساس می کردم دیگه حتی آنا هم رغبتی به این کار نداره , پس تو دلم گفتم ای خدا فقط یک معجزه می تونه منو الان از این وضع نجات بده ، فقط تو می تونی به دادم برسی ...
    مادر یعقوب اومد جلو و یک سکه گذاشت تو دست من و بلند گفت : عروسم زیرلفظی می خواد ...

    و یک طوری مثل هشدار به من گفت : چرا داری آبروریزی می کنی ؟ زود باش دیگه ...
    آنا گفت : من و پدرش اجازه می دیم ...
    آقا دوباره گفت : عروس خانم وکیلم ؟
    آهسته و با بغض گفتم : بله ...

    و هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد ... همه دست می زدن و شادی می کردن ... سفره ای که قند سابیده بودن از دست یک نفر رها شد و کمی از خاک قند ها ریخت روی من و یعقوب ...
    با مهربونی به من گفت : تو تکون نخور تا اینا رو پاک کنم ، اگر نه تمام شب نوچ میشی و خاک قندها اذیتت می کنه ...
    در حالی که به شدت بغض داشتم این احساس که حالا دیگه اون شوهر منه , در من به وجود اومد ... یک حس تعهد یا شرافت ... نمی دونم ...
    بعد از عقد , بابا دیگه تو مجلس پیداش نشد و آنا اونقدر عصبانی و بی قرار بود که همه ی مهمون ها متوجه شده بودن ...
    همه تو پذیرایی می رقصیدین و یعقوب به جای هر کلام محبت آمیز به من گفت : تو نمی رقصی ها , چادرت رو بر ندار تا مردا برن ...
    همینطور تمام شب اون چادر روی سرم بود و فکر می کردم آنا و بابا فقط برای همین ناراحتن ...
    یکم بعد جاسم و شهاب سراسیمه اومدن ... اونا که سر عقد هم حاضر نشده بودن و بدون اینکه بیان و به من تبریک بگن , یکراست با آنا و بابا رفتن به یکی از اتاق ها ؛ جلسه کردن ...
    در حالی که مادر و خواهر و برادر یعقوب به روی خودشون نمیاوردن که همه ی خانواده ی من ناراحت هستن ...
    آنا زودتر اومد بیرون و همین طور که حرص و جوش می خورد و با یعقوب و مادرش جر و بحث می کرد و من فکر می کردم برای چادر این طور ناراحته ولی دیگه کسی بابا و جاسم و شهاب رو ندید ...
    کار از کار گذشته بود ...
    با وجود اینکه می دیدم یعقوب همون شب اول خودشو نشون داد ولی یک حسی تو وجودم افتاده بود که انگار بدم نیومده بود ...
    از اینکه آنا داشت حرص و جوش می خورد دلم خنک می شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان