خانه
169K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۸/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفتم

    بخش پنجم




    گفتم : یک کاری برای من می کنی ؟ از قول من بهش بگو من بچه بودم , عقلم نمی رسید ... فکر نمی کردم کار به اینجا برسه ... شوهرمو دوست دارم و خودم قبول کردم ...
    بعد هم بگو ... بگو ... منو ببخشه و از سر راهم بره تا راحت زندگی کنم ...
    گفت : باور نمی کنه ... اون می دونه که دوستش داری ...
    گفتم : تو بگو , چون ندارم ... ( و همین طور مثل ابر بهار گریه کردم ) حالا دیگه ندارم چون شوهر دارم ...
    نمی تونم به جز اون فکر دیگه ای داشته باشم ... نمی خوام هم خودمو بدبخت کنم هم یعقوب رو , اونم گناهی نداره ...
    دیگه کاریه که شده , باید با این قضیه کنار بیایم ...


    مریم که رفت صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم و سعی کردم فراموش کنم که اصلا کاظمی وجود داشته ...
    همش با خودم تکرار می کردم : تو دیگه زن یعقوبی ...
    از آنا پرسیدم : شهاب و جاسم کجان ؟

    آنا برگشت طرف من ... دیدم داره گریه می کنه ...
    پرسیدم : چی شده آنا ؟اتفاقی افتاده ؟
    که تلفن زنگ خورد و رباب خانم منو صدا کرد و گفت : گوشی رو بردارین , آقا یعقوبه با شما کار داره ...
    در حالی که چشمای آنا از تعجب گرد شده بود , گوشی رو گرفتم ...

    آنا با دست اشاره کرد : نمی خواد حرف بزنی ...
    گفتم : بله ...
    یعقوب گفت : سلام , حالت بهتره ؟
    گفتم : مرسی , آره خوبم ...

    پرسید : میشه بهم بگی چرا دیشب پای تلفن گریه می کردی ؟
    گفتم : نه , چون همین روز اول نمی خوام جر و بحث کنم ... شما خودت فکر کن ...
    گفت : لطفا بهم بگو , از دیشب تا حالا دارم فکر می کنم نفهمیدم ...
    گفتم : شما بگو چرا چادر سر من انداختی  مگه نمی ؟ دونستی من چادری نیستم ؟
    گفت : از بس دوستت دارم دلم نمی خواد کسی بهت نگاه کنه ... عذاب می کشم ... اشکالی داره تو رو برای خودم بخوام ؟ ندیدی فیلمبرداره چطور بهت نگاه می کرد ؟ برای همین عوضش کردم ... اونو فرستادم رفت و یکی دیگه آوردم ؟
    گفتم : من متوجه نشدم ولی تو باید با من حرف می زدی نه اینکه عکس العمل نشون بدی ...
    بهت بگم من چادر سرم نمی کنم ، جلوی نگاه مردم رو هم نمی تونم بگیرم , اگر ناراحتی هنوزم چیزی نشده ... من اینطوری نمی تونم زندگی کنم ...
    گفت : باشه , چشم ...هر چی تو بخوای ولی باور کن از روزی که تو رو دیدم دیگه روز و شبم رو نمی فهمم ... همش دلم می خواد پیش تو باشم ... یک سوال دیگه ... میشه جواب بدی ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : قول بده راست بگی ...

    من سکوت کردم ...
    گفت : قول بده دیگه ...
    گفتم : باشه ...

    پرسید : تو از من خوشت نمیاد ؟ چرا دلت نمی خواست با من ازدواج کنی ؟
    گفتم : برای اینکه شهاب می خواست منو ببره سوئد اونجا برم دانشگاه ... دلم نمی خواست به این زودی ازدواج کنم ... کار بدی کردم ؟ ... الانم فکر می کنم خیلی برام زود بود ...
    گفت : کاری می کنم که از زندگیت لذت ببری , اون وقت فکر می کنی دیرم زن من شدی ... بهت قول می دم ... امروز بیام پیشت ؟

    گفتم : فردا بیا , امروز باید استراحت کنم ...

    آنا مرتب به من اشاره می کرد که : حرف نزن , تمومش کن ...


    مونده بودم چرا آنا اینقدر ناراحته ...

    گوشی رو که قطع کردم , به من گفت : برو اتاق عقبی ... بابات و شهاب اونجان , می خوایم باهات حرف بزنیم ...
    مطلب مهمی پیش اومده در مورد یعقوب ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان