خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش چهارم




    وقتی آنا گوشی رو قطع کرد , بار سنگینی از روی شونه های من و بقیه برداشته شد ...

    جون تازه ای گرفتم و با خودم گفتم خدا معجزه کرده بود ولی آدماش جلوی اونو گرفته بودن ...

    سرمو بالا کردم و گفتم : خدایا شکرت , خلاص شدم ...

    خواستم زنگ بزنم به مریم بهش بگم که همه چیز به هم خورده تا اون به گوش کاظم برسونه و خیال اونم راحت بشه ولی شهاب اومد پیشم و گفت : من فردا می رم کارای تو رو می کنم و با خودم می برمت ... دو سه روز بیشتر فرصت ندارم ... اگر درست شد که با هم می ریم , اگر نشد من می رم و تو بعدا بیا پیشم ... نمی خوام دیگه اینجا بمونی , با اوضاعی که پیش اومده هر روزت بدتر از دیروزت می شه ...


    شهاب لباس پوشید و از خونه رفت ...
    وقتی شهاب اینو گفت یکم خیالم راحت شد و از اینکه خبر به هم خوردن عقد رو هم به گوش کاظم برسونم منصرف شدم ...
    با خودم فکر کردم حالا که دیگه ازش خبری نیست بیخودی آتیش به پا نکنم چون خودمم دلم می خواست با شهاب برم ...

    باز فکر می کردم شاید کاظم هم دنبال من اومد و اونجا راحت و بی خیال به هم می رسیم ...
    بعد از ظهر صدای زنگ در اومد و رباب خانم با وحشت گفت : پسره اومد ... خانم , پسره اومد ...
    آنا دستپاچه شد و بابا رو صدا کرد : محمد ...

    محمد بدو یک چوب بردار بزن تو سرش تا دیگه این طرفا پیداش نشه ...

    رنگ از روم پرید و شروع کردم به لرزیدن ...
    راستش همه فکر کردیم کاظم اومده ... در حالی که رباب خانم منظورش یعقوب بوده ... اینو وقتی فهمیدیم که یعقوب و مادرش تو پاشنه در پیدا شدن ...
    من با سرعت دویدم طرف اتاقم ...
    آنا داد زد : کجا می ری ؟ وایستا , خودتم باشی بهتره  ...

    و رو کرد به مادر یعقوب و گفت : خوش اومدین ولی کاش نمی اومدین ... الان ما حالمون مساعد نیست ...
    مادر یعقوب که برای اولین بار توی سه ماهی که با اونا آشنا شده بودیم چادر سرش کرده بود , اومد جلو و گفت : این چه حرفیه ؟ عروس ما تو این خونه است , مگه چی شده که شما این همه بزرگش کردین ؟
    آنا گفت : ولی من حرف هامو بهتون زدم , دیگه هم چیزی نیست که در موردش بحث کنیم ... این که به ما نگفتین که قبلا زن داشته برای ما خیلی ناگوار شده ...
    حالا هم چیزی نشده , یک خطبه بود و باطلش می کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان