خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم

    بخش پنجم




    یعقوب گفت : آنا جان تو رو خدا یکم فکر کنین ... من چه گناهی داشتم وقتی با دو نفر آدم بد مواجه شدم ؟ هیچکدوم به درد من نمی خوردن , چیکار می خواستم بکنم ؟ ...
    شما اول پای درددل من بشنین , بعدا قضاوت کنین ... هر دو تا هم تو عقد بودن , عروسی در کار نبود ...
    یکی نه ماه و یکی سه ماه بعد جدا شدم ... به خدا بد آوردم ...
    وقتی اِنجیلا رو دیدم با اون صورت معصوم و چشم های پاک , فهمیدم زن مورد علاقه ام رو پیدا کردم ...
    شما چه می دونین که من چقدر عذاب کشیدم ... بذارین منم به آرامش برسم ... آنا جون به خدا باور کنین به جون مادرم قسم که من بدشانسی آوردم ...
    اگر بخواین همشو براتون تعریف می کنم ...
    ولی اولش خجالت کشیدم بگم ... راستش ترسیدم اِنجیلا رو به من ندین ولی نمی خواستم مخفی کنم چون دیدین که سر عقد شناسنامه رو دادم به بابا ... می خواستم ببینه ...
    بابا با اعتراض گفت : ولی تو به من ندادی , من به زور گرفتم ... یادت نیست ؟
    گفت : خدا رو شاهد می گیرم می خواستم شما قبل از عقد اونو ببینین ... اصلا می تونستم عوضش کنم , چرا نکردم ؟ ...
    دلیلی نداشت که ندم , می دونستم بالاخره می فهمین ...
    مادر یعقوب گفت : الان این شما هستین که اشتباه کردین ... قبل از عقد می دونستین نباید می گذاشتین بله رو بگه , حالا دیگه دیر شده و ما طلاق بده ی اِنجیلا نیستیم ...


    بحث و گفتگوی اونا چهار ساعت طول کشید و من ساکت و مظلوم گوشه ای نشسته بودم و گوش می دادم ...
    چون به شدت از آنا می ترسیدم اگر حرفی بزنم تمام کاسه و کوزه ها رو سر من می شکست و می گفت تقصیر تو بود ... کما اینکه قبول کردن سر عقد رو هم گردن کاظم انداخت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان