خانه
169K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۸/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هشتم 

    بخش ششم




    یعقوب و مادرش خیال رفتن نداشتن و اونقدر گفتن و آنا و بابا رو چاخان کردن تا دوباره رضایت اونا رو گرفتن و بعد از این گفتگو با اونا آشتی کردن و از من خواستن که با یعقوب برای شام برم بیرون ...
    آهسته و بی تفاوت راه افتادم ... در حالی که بازم بغض گلومو فشار می داد رفتم به اتاقم ...
    آنا دنبالم اومد چون از قیافه ی من پیدا بود که چقدر ناراحتم ...
    گفت : چیه ؟ چته ؟ تو که اونجا بودی و حرفشون رو شنیدی , چیکار می کردم ؟ بذارم طلاق بگیری همه حرف در بیارن که تو حتما عیب و ایرادی داشتی که یک روزه طلاق گرفتی ... به همین سادگی که نیست , هزار تا حرف پشت سرت می زنن ... انگشت نمای مردم میشی ... دیگه حالا کاریه که شده , ان شالله درست میشه و تو هم خوشبخت میشی ...


    و به زور لباس تنم کرد ...
    خودم یک روسری سرم کردم و راه افتادم ...
    یعقوب با خوشحالی دم در منتظرم بود ...
    دست منو گرفت تو دستش و من بی رمق هیچ کاری نکردم ...
    مادرش خنده ی مسخره ای کرد و گفت : خوش بگذره ...
    حالم به هم خورد و چندشم شد ...
    یعقوب تا دم ماشین دست های منو گرفته بود تو دستش و فشار می داد ... و احساس من معلوم بود ...
    ولی تا نشستیم توی ماشین , گفت : چادرت رو یادت رفت ؟
    گفتم : مگه باید چادر سرم کنم ؟
    گفت : آره دیگه , این تنها شرط من بود ... تو دلت می خواد من ناراحت باشم ؟ زن من باید چادری باشه ...
    گفتم : باید ؟ ولی من بلد نیستم , تا حالا سرم نکردم ... خوب مادر و خواهرتون و زن برادرات هیچ کدوم چادری نیستن ...
    گفت : من به کسی کار ندارم ولی تو باید سرت کنی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان