خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نهم

    بخش اول




    فردا صبح , یعقوب دم خونه ی ما بود برای بردن من به مدرسه ...
    با اینکه دخترای توی عقد حق مدرسه رفتن نداشتن , من مشکلی برام پیش نیومد چون آنا همکار اونا بود و با هم دوست بودن ...
    هنوز آماده نبودم در عین حال نمی خواستم با یعقوب برم ...

    به بابا گفتم : خودتون منو ببرین , نمی خوام با اون برم ... ممکنه بفهمن من شوهر کردم ...
    بابا گفت : یعنی چی ؟ حالا که خودش می خواد تو رو ببره و بیاره ، بذار بکنه ... اینطوری قدرتو بیشتر می دونه ... این نشون می ده که بهت اهمیت می ده و دوستت داره ...


    با نارضایتی رفتم ... اون جلوی ماشین ایستاده بود ...
    اول که سلام گرمی کرد و دستشو آورد جلو ... دست منو گرفت و کشید طرف خودش ... 
    اولین چیزی که به من گفت , این بود : موهات معلومه , بکن تو ... مقنعه ات رو  بکش پایین تا روی ابروت ...

    با وجود اینکه مخالف بودم فورا این کارو کردم ... سوار شدیم ...

    یکم که رفت , با لحن بدی به من گفت : اینقدر بیرون رو نگاه نکن , چی رو دید می زنی ؟
    گفتم : وا ؟ دید می زنی یعنی چی ؟ بیرون رو نگاه نکنم ؟ ... پس کجا رو نگاه کنم ؟
    گفت : به من نگاه کن , فقط به من ...
    گفتم : نمی شه که , معنی نداره ... برای چی فقط باید به تو نگاه کنم؟ ... دوست ندارم ...

    یک مرتبه پاشو محکم زد رو ترمز و نگه داشت و در حالی که چشم هاش داشت از حدقه درمیومد , طرف من بُراق شد و گفت : پس می خواهی لجبازی کنی ؟ ... من باید اجازه بدم تو کجا رو نگاه کنی ... زن هر نامحرمی رو نگاه نمی کنه ... دیگه بی بند و باری و ولنگاری تموم شد , حالا زن منی ...
    نمی تونی مثل مادرت باشی , نجابت زن برای من خیلی مهمه ...
    گفتم : تو  الان به مادر من توهین کردی ؟ ... چرا ؟

    گفت : نه , حرف حق زدم ... مادر تو ولنگاره , نیست ؟ تو باید مطابق میل من رفتار کنی ...
    گفتم : اولا تمام مردم دنیا همدیگر رو نگاه می کنن , حرفت خیلی غیرمنطقیه ...
    دوما همه می دونن که مادر من یک معلم فداکار و پاکه , کسیه که دو تا خیریه رو اداره می کنه ... دست هزار نفر رو تا حالا گرفته ...
    مادر من از بچگی اینطوری بزرگ شده و کار بدی هم نکرده ... دلش نمی خواد , عادت نداره چادر سرش کنه ... تو حق نداری بهش توهین کنی ... من به آنا می گم تو چی گفتی ...

    با عصبانیت داد زد و گفت : هر چی بین ما می گذره فقط باید بین خودمون بمونه , مادرت بفهمه وای به روزت میشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان