خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۸/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دهم

    بخش اول




    بهش نگاه می کردم ... آیا می تونستم این مرد رو دوست داشته باشم و یک عمر باهاش زندگی کنم ؟
    اگر همین طور مهربون باشه و خوش اخلاق چرا که نه ؟ ...
    برام مهم نبود که چادر سرم کنم یا آرایش نکنم ... می خواستم شوهری بامحبت و آروم داشته باشم ...
    اون شب جاسم و فریبا هم تو عروسی شرکت کردن و برای اولین بار جاسم با یعقوب روبوسی کرد و انگار یک آشتی کنون بین اونا اتفاق افتاد و این باعث خوشحال همه ی ما شد ...
    و بعد از مدت ها خیالم راحت شد ...


    تا زمانی که ما رو دست به دست می دادن ...
    مادر یعقوب از قبل رفته بود و همه چیز رو مهیا کرده بود ...
    من و یعقوب تنها با هم توی ماشین نشسته بودم و راه افتادیم به طرف خونه ای که مال یعقوب و برادرش بود ... طبقه ی اول مال ما بود و طبقه ی دوم برادرش می نشست ...
    درِ خونه ی ما جنوبی بود و در خونه ی برادرش از طرف شمال باز می شد ... حیاط با اینکه طبقه ی بالا بودن دست اونا بود و از یک راه پله ی آهنی برای رفت و آمد استفاده می کردن و راهی که به خونه ی ما داشت رو با یک در آهنی بسته بودن و قفل زده بودن ...
    یعقوب همچنان خوشحال بود و می خندید و گاهی شوخی می کرد که برای من تازگی داشت ...
    قربون صدقه ی من می رفت ... از چشم های من تعریف می کرد ...
    نور امیدی تو دلم روشن شد ...
    من از مردایی که شوخی می کردن و بذله گو بودن خوشم میومد ... این بود که اون شب برای اولین بار احساس کردم می تونم نسبت به یعقوب احساس خوبی داشته باشم و از این بابت آنا هم خوشحال شده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان