خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۱۸   ۱۳۹۶/۸/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سیزدهم

    بخش سوم




    اما تست مثبت بود ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... بعدا فهمیدم که منِ احمق همون شب اول باردار شده بودم و جالب اینجا بود که اصلا حالت هایی رو که بقیه ی زن ها داشتن رو نداشتم ...
    تمام روز خوب بودم و شاید گاهی بیخودی سر حال می شدم و از شیرینی خیلی خوشم میومد و فقط بعد از ظهرها یاد غصه هام میفتادم و بعدم حالم بد می شد و با چایی نبات خوب می شدم ...
    چند روز بعد وقتی آنا رفت مدرسه , فریبا یواشکی اومد و منو برد پیش یک دکتر زنان و اون بعد از معاینه گفت : بله , شما چهار ماهه بارداری ... دیگه برای کورتاژ دیر شده و من این کارو نمی کنم ...

    وقتی از مطب میومدیم بیرون , همسر یکی از برادرای یعقوب رو دیدم ...
    با تعجب پرسید : خوبی ؟
    گفتم : بله خوبم , شما چطورین ؟
    گفت : خبر قهر کردن تو همه جا پیچیده ... ما هم مثل تو می دونیم یعقوب چطور آدمیه , خوب کاری کردی ... بهجت می گفت یعقوب بهت اجازه نمی ده با اونم رابطه داشته باشی ...
    من که تعجب می کردم سه ماهه عروس ما بودی و جاری من ولی یعقوب نذاشته بود کسی تو رو ببینه ... اینم شد زندگی ؟
    از من نشنیده بگیر ولی کار خوبی کردی ... ان شالله خوشبخت بشی ...
    فریبا خودشو انداخت جلو و گفت : تو رو خدا به کسی نگو ما رو اینجا دیدی ... به خاطر من اومده بودیم ... من چک داشتم , آخه ماه دیگه می زام ...
    از در که اومدیم بیرون , با اعتراض گفتم : چرا بهش سفارش کردی ؟ حالا شک می کنه ... اون اصلا تو رو که دید همین فکر رو کرد ... حالا که بهش گفتی نگو , حتما می ره می گه ... اگر به گوش یعقوب و مادرش برسه , چیکار کنم ؟
    نمی دونم چرا ولی از آنا هم می ترسیدم که جریان رو باهاش در میون بذارم ... شایدم ترسم از این بود که مجبورم کنه باز به خونه ی یعقوب برگردم ...
    این بود که جز من و فریبا کسی از موضوع خبر نداشت ...
    حالا تنها غصه ی من این بود که چطور این موضوع رو مخفی کنم ...
    یک حس غریب و تازه تو وجودم رشد می کرد ...
    گاهی دستم رو می ذاشتم روی شکمم ولی چیزی نمی فهمیدم ... آیا واقعا بچه ای وجود داشت ؟ یک حس مادرانه در من به وجود آمده بود که دلم می خواست از اون بچه مراقبت کنم ... در موردش احساس وظیفه کردم ... با این حال  دعا می کردم اشتباهی شده باشه تا من مجبور نباشم بچه ای از یعقوب رو به دنیا بیارم چون می ترسیدم که با اونم همین رفتار ظالمانه رو داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان