خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش سوم




    اونا رفتن ولی دوباره دل من پر از غم شد ...
    دوباره امیدی که برای آزادی و زندگی شاد داشتم , نا امید شد ... می دونستم که در این شرایط چاره ی دیگه ای ندارم ...
    راستش بازم به فکر فرار افتادم ... می خواستم برم جایی که دست کسی به من نرسه ولی کجا و چطور این کارو بکنم ...
    اگر آدمای بدی سر راهم قرار می گرفتن من قدرت دفاع از خودم رو نداشتم  ...

    صبح زنگ زدم به فریبا و ازش خواستم با من بیاد بریم پیش زن سابق یعقوب ببینم اون چرا جدا شده ...
    وقتی از پیش اون برمی گشتم , متوجه شده بودم که حق با من بوده و اون زن هم که هنوز ازدواج نکرده بود بع شدت آزار دیده و افسرده شده بود ... درست همون کارایی رو که با من می کرد با اونم کرده بود ...
    با وجود این ملاقات ناخوشایند , دچار سرگردونی شده بودم ...
    واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم ... از اینکه روزی بچه مو ازم جدا کنن وحشت داشتم ...

    مرتب دستم روی شکمم بود اونو نوازش می کردم و می گفتم : عزیز دلم ازت جدا نمی شم ... هر کاری به خاطر تو می کنم ...
    شب آنا ماجرا رو برای بابا تعریف کرد و من احساس کردم هر دوشون ازم می خوان که برگردم پیش یعقوب ...
    بابا می گفت وجود بچه باعث می شه تو دائم با یعقوب درگیر باشی و بالاخره هم بچه رو ازم جدا می کنن پس بهتره محترمانه برگردم سر زندگیم ....


    تمام اون شب رو پشت پنجره فکر کردم ... مواقعی در زندگی آدم پیش میاد که به طور اجبار باید خودش برای خودش تصمیم غلط رو بگیره ...

    با اینکه می دونی فایده ای نداره و راهت اشتباهه بازم مجبوری بری ... چون چاره ای برات نمی ذارن ... چون زنی ... چون هر حرکت تو برای رهایی باعث میشه چندین سد محکم جلوی راهت گذاشته بشه که عبور از اون برای تو غیرممکن میشه ...
    حتی اگر غلط نباشه آبروی عده ای رو می بره و تو از رفتن به اون راه ناگزیری ...


    فردا ساعت پنج بعد عصر , عمه با یعقوب اومدن دنبال من ... آنا و رباب خانم گریه می کردن ... انگار من برای همیشه می خواستم از پیششون برم ...

    آنا از اتاق بیرون نیومد و همون جا با من خداحافظی کرد ...
    من تصمیم گرفته بودم با زندگی بجنگم ... می خواستم از یعقوب نترسم و همون طور که فریبا گفته بود زیر بار کارای غیرمنطقی و ظالمانه اش نرم ...
    با عزمی راسخ راه افتادم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان