خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۹:۱۸   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پانزدهم

    بخش ششم




    ولی دوران آرامش من تا روزی بود که تو بیمارستان بودم ...
    اون اجازه نداد برم خونه ی آنا و به محض اینکه رسیدم خونه , باز همون کارای خودشو شروع کرد ...
    شهاب می خواست برگرده و آنا مجبور بود رباب خانم رو برای نگهداری من بفرسته ...

    این بار داد و بیداد راه انداخت که برای تو اهمیت قائل نشدن و تو رو تنها گذاشتن ...
    چند روز هم مادر یعقوب و خواهرش ازم مراقبت کردن و آنا هم مرتب بهم سر می زد ولی می گفت : نمی تونه کارای یعقوب رو تحمل کنه و اونجا بمونه ...
    تو دلم گفتم ای مادرِ من , تو تحمل یک روز رو نداری ... چطور از دختر هفده سالت می خوای یک عمر تحمل کنه ؟
    نمی دونم چرا ما آدما برای اینکه ضعف ها و ناتوانایی های خودمون رو مخفی کنیم , دست به آزار و اذیت کسی که نزدیک ماست و می دونیم صدمه ی زیادی از این بابت می خوره می زنیم ؟ در حالیکه نمی دونیم این صدمه رو در واقع به زندگی خودمون زدیم ...
    یعقوب منو آزار می داد و من روز به روز بیشتر ازش دور می شدم ...
    اسم دخترم رو آویسا گذاشتم ..و از گفتن کلمه ی دخترم چنان لذتی وجودم رو می گرفت که تمام غم های زندگی رو فراموش می کردم ...
    و از اینکه اون با دست های کوچولو و ظریفش دو طرف سینه ی من می گرفت و با ولع شیر می خورد , تو آسمون ها سیر می کردم ...
    آویسا یک ماهه بود ...
    هنوز نتوسته بودم یعقوب رو راضی کنم برای خونه تلفن بگیره ...
    یک روز اون به گریه افتاد و هر کاری می کردم آروم نمی شد ...
    مادر یعقوب چند روزی پیشم بود ... دیده بودم که چه کارایی می کنه تا بچه ساکت بشه ولی اصلا فایده نداشت ...
    دیگه داشتم می ترسیدم ... از اون پایین فریاد زدم : بهجت خانم ... صدامو می شنوی ؟ بهجت خانم تو رو خدا اگر می شنوی جواب بده ...
    بهجت اومد پشت در و گفت : چی شده انجیلا ؟ من صداتو می شنوم ...
    گفتم : آویسا گریه می کنه , چیکارش کنم ؟
    گفت : شاید دلش درد می کنه , بندازش رو شونه هات بزن پشتش ...
    یک مرتبه گوش دادم دیدم ساکت شده ...
    گفتم : وای خاک بر سرم , بچه ام ...

    بدو رفتم سراغش ... دیدم در حالی که عرق روی پیشونیش نشسته بود , خوابش برده ...
    روشو انداختم و برگشتم ...
    بهجت نگران شده بود و مرتب از پشت در می پرسید : چیزی شده ؟ می خوای به یعقوب زنگ بزنم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان