خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    خلاصه اون شب دعوای بدی کردیم و من بدون شام کنار آویسا که ترسیده بود و خوابش نمی برد , دراز کشیدم و تا صبح گریه کردم ...
    بهجت که صدای دعواهای شب قبل ما رو شنیده بود و دلش برای من می سوخت , اون روز اومد و از پنجره ی کوچه ، کلید قفل در بین دو طبقه رو به من داد و گفت : باز کن اگر دلت خواست بیا بالا یا من بیام پیش تو با هم حرف بزنیم ...
    اونقدر غصه دار بودم که از این کار اون استقبال کردم ...
    مثل پرنده ای که دریچه ای از آزادی به روش باز شده باشه , کلید انداختم و بهجت اومد پیش من ...

    یک ساعتی با هم حرف زدیم و رفت بالا و من درو قفل کردم و کلید رو جای امنی مخفی نگه داشتم ...
    به امید اینکه دیگه می تونم با بهجت به راحتی رفت و آمد داشته باشم ...
    بعد از ظهر یعقوب کلید انداخت اومد تو ...
    من باهاش قهر بودم و نگاهش نکردم ولی یک مرتبه مثل دیوونه ها فریاد زد : تو رفتی بالا ؟ کی درو باز کرده ؟ این قفل دست خورده ... تو بازش کردی ؟
    تنم شروع کرد به لرزیدن ... انگار من جهت قفل رو عوض کرد بودم ... نمی دونستم اون نشونه گذاشته ... تا این حد رو دیگه تصور نمی کردم , برای همین اونقدر ترسیده بودم که نتونستم دروغ بگم و گفتم : پیاز می خواستم , بهجت خانم به من داد ...

    فریاد زد ... فحش های بدی به من داد که تا اون موقع نشنیده بودم ...
    به من می گفت : هرزه , طلاقت می دم ... تو آدم بشو نیستی ... تو فقط به درد هرزگی می خوری ...
    می ندازمت تو کوچه کثافت پست فطرت ...

    و افتاد به جونم و تا می تونست منو زد ...
    دیگه چیزی نمی فهمید و به همون حال منو رها کرد و با عصبانیت درو قفل کرد و رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان