خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم



    با بدنی زخمی و درد زیاد فورا وسایلم خودم و آویسا رو جمع کردم و با کلید , درِ راه پله رو باز کردم ...
    بهجت پشت در بود ...
    فورا گفت : بیا برو , این تو رو می کشه ... آخر نمی تونی باهاش زندگی کنی ... بیا برو , من خودم جواب می دم ...
    خودش دوید بالا و زنگ زد به یک تاکسی ...
    آویسا رو از من گرفت و تا من وسایلم رو ببرم بالا , از ترس هر دومون داشتیم می مردیم ...

    با عجله خودمو رسوندم تو کوچه و منتظر تاکسی شدم و به محض اینکه رسید , سوار شدم و برای همیشه از اون خونه رفتم ...
    آنا و بابا از دیدن من با اون حال و روز وحشت کرده بودن و هر دو به گریه افتادن ...
    ندیده بودم بابا انقدر عصبانی باشه که فریاد بزنه و به یعقوب بد و بیراه بگه ...
    فورا آویسا رو ازم گرفتن و سر و صورتم رو مداوا کردن ...
    ساعت نزدیک یک نیمه شب بود ... صدای زنگ در بلند شد ...
    آنا آیفون رو برداشت و به بابا گفت: یعقوب اومده ...
    بابا که هنوز بی اندازه عصبانی بود , با سرعت دوید تو حیاط ... من رنگ به روم نداشتم ...
    بابا یک چوب همیشه تو حیاط داشت , اونو برداشت و رفت درو باز کرد ...
    من و آنا دنبالش راه افتادیم ...

    یعقوب که تا اون موقع بابا رو به اون حال و روز ندیده بود و فکر می کرد مثل دفعات قبل باهاش همدردی می کنن و فکر می کرد من بازم اونجا نباشم , از برخورد بابا جا خورد ...
    بابا فریاد زد و چوب رو بلند کرد و گفت : ببین نه حساب آبرومو می کنم نه حساب زندان , اونقدر می زنمت تا بمیری ... برو و دست از سر انجیلا برای همیشه بردار وگرنه کاری می کنم به مرگت راضی بشی ...
    پدرتو در میارم ... فکر نکن دیگه تو رو تو این خونه راه می دم ...
    گمشو از اینجا .. بی غیرتم که دیگه بذارم دست تو بهش برسه ... بسه دیگه , تو از اینکه ما آدم های باشرفی بودیم , سوء استفاده کردی ... گمشو ...
    یعقوب دو پا داشت دو پا هم قرض کرد و سوار ماشینش شد و با سرعت از اونجا رفت ...
    و من و آنا یک نفس راحت کشیدیم ...

    اون شب , من اونقدر اضطراب داشتم که نمی تونستم بشینم ...
    همش راه می رفتم و به اطراف نگاه می کردم و منتظر بودم هر لحظه یعقوب از یک جایی به من حمله کنه و وقتی هم که خوابیدم , همش کابوس می دیدم ...
    سه ماه گذشت  ... سه ماه پر از درد و رنج ... از یعقوب و خانواده اش اصلا خبری نبود ...
    آنا و عده ای از دوستانش رفتن به سوریه ... تو این مدت من افسرده تر و بی قرارتر شده بودم ... نه از خونه می رفتم بیرون و نه دلم می خواست کسی رو ببینم ...
    اونقدر که پدر و مادرم همیشه می ترسیدن آبروشون بره اگر من طلاق بگیرم , از دیدن و جوابگویی به هر کسی اجتناب می کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان