خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۶   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    حتی به تلفن هم جواب نمی دادم .. می ترسیدم یعقوب باشه و به من تهمت بزنه که به خاطر جواب دادن تلفن از خونه اش رفتم ...
    چندین بار شد که یکی زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد ...
    نمی دونم هرگز نفهمیدم اون یعقوب بوده یا نه ...
    ولی بازم احمقانه منتظر بودم و فکر می کردم همون طور که بهم گفته بودن روزی یعقوب سر عقل میاد و با هم زندگی خوبی خواهیم داشت ...
    آویسا شش ماهه شد که یک روز صبح وقتی آنا و بابا خونه نبودن , صدای زنگ در اومد ...
    رباب خانم گوشی رو برداشت و به من گفت : چیکار کنم ؟ برادر آقا یعقوبه ؛ حسین آقا ...
    گفتم : درو باز کن ...
    آنا برای من از سوریه دو تا شلوار آورده بود که تنگ بود و من تو خونه می پوشیدم ...
    دیگه اونو در نیاوردم و یک مانتو تنم کردم و روسری انداختم روی سرم و آویسا رو بغل کردم و رفتم جلوی در ... حسین آقا اومد ...
    یک روروک دستش بود ...
    با گرمی سلام کرد و اومد تو روروک رو گذاشت زمین و آویسا رو بغل کرد و گفت : چقدر بزرگ شده ...
    گفتم : شما مگه کوچیک بود دیدینش؟ بیمارستانم که اومدین یعقوب نگذاشت مردا بیان تو ... حتی به جاسم اجازه نداد بیاد منو ببینه , شما که جای خود داره ...
    گفت : شما زن برادر منی , من همه چیز رو می دونم ولی یعقوب پشیمون شده ، می خواد زندگیشو دوباره با شما از اول شروع کنه ...
    الان تو ماشین نشسته ... به من که قول داده ...
    زن داداش , تو زندگی همه مشکل هست ... یکم گذشت و فداکاری برای همین روزاست دیگه ...

    گفتم : به خدا اگر یعقوب خوب رفتار کنه , من نمی خوام ازش جدا بشم ... اینقدر اینجا می مونم تا یعقوب درست بشه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان