خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۲۱   ۱۳۹۶/۹/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم




    گفت : حالا تو به حرفاش گوش کن , شاید راضی شدی ... اونم خیلی سختی کشیده , دلش نمی خواد تو رو از دست بده ... این طور که من فهمیدم خیلی بهت علاقه داره ...
    گفتم : باشه , بیاد ...

    حسین آقا بلند شد و رفت دم در و با یعقوب اومدن ... آویسا تو روروک بود و خیلی از اون خوشش اومده بود ... با اینکه پاش به زمین نمی رسید ولی ذوق می کرد و خوشحال بود ...
    یعقوب با نگاهی عاشق و خیلی آروم اومد ... با اشتیاق سلام کرد ...
    منم سلام کردم ... انگار نرم شده بودم , یادم رفت که چقدر به من بدی کرده ...

    آویسا رو بغل کرد بوسید و در آغوشش گرفت ...
    اومدم بشینم , گفت : میشه داداش من و انجیلا تو اتاقش حرف بزنیم ؟
    حسین آقا فورا گفت : حتما ... برین , اینطور بهتره ... من و آویسا خانم خیلی با هم حرف داریم , مگه نه عمو جون ؟
    بیا بغل من ...
    به رباب خانم گفتم : ازشون پذیرایی کن ...

    و با یعقوب رفتیم تو اتاق ...
    اول بلاتکلیف ایستادیم ... بعد من کمی به اطراف نگاه کردم ... نمی دونستم چیکار کنم ...
    نشستم روی تخت و اونم نشست جلوی پای من و یک مرتبه سرشو گذاشت روی پای من و با دو دست کمرم رو گرفت و گفت : دلم برات خیلی تنگ شده , جای تو و آویسا تو خونه خالیه ... تو رو خدا برگرد ... بگو ازم چی می خوای تا همون کارو بکنم ...
    گفتم : تو فکر می کنی من دلم نمی خواد که زندگی خوبی داشته باشم ؟ دلم نمی خواد با شوهرم و بچه ام یکجا زندگی کنم ؟ ولی تو اصلا منو به عنوان آدم حساب نکردی ...
    تو از من یک زنی ساختی که فقط از تو می ترسم ... هیچ اراده ای از خودم ندارم ...
    من شخصیت می خوام , آزادی می خوام ... من باید مادری باشم که دخترم بهم افتخار کنه , نه مثل یک زن ترسو و بی مصرف ...
    یعقوب تو اینا رو به من ندادی ... تو بگو از من چی می خوای ؟
    گفت : از اون چشم های تو می ترسم ... می ترسم کسی عاشقت بشه ... می ترسم تو رو ازم بگیرن ...
    گفتم : یعقوب جان , تو دو تا زن دیگه رو هم برای همین کارات طلاق دادی ... اونا هم چشم رنگی داشتن ؟ تو با محبتت می تونستی عشق منو به دست بیاری ...
    گفت : چشم ... هر کاری از این به بعد تو بگی می کنم , قول می دم ... تو فقط بیا ببین دنیا رو زیر پات می ریزم ...

    و دستشو کشید روی پای من و بعد صورتم رو نوازش کرد و سرشو دوباره گذاشت روی پای من و بوسید و بوسید ...
    دستم رو گذاشتم روی سرش ... دلم براش سوخت ...
    اون با وجود اینکه مغرور بود و از خودراضی اینطوری به پای من افتاده بود ...

    بعد نگاهی به شلوار من کرد و گفت : الان این چیه پات کردی ؟ برای همین اومدی اینجا ؟ واسه ی همین قرتی بازی ها ...
    من به تو نگفتم دوست ندارم شلوار پات کنی ؟ اونم این رنگی ؟ تو همینو می خوای ؟ می خوای آزاد باشی که همین غلط ها رو بکنی ؟ ...
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : یعقوب از اینجا برو ... از اینجا برو لطفا , تو درست بشو نیستی ... قسم می خورم به جون آویسا که دیگه هرگز با تو هم کلام نشم ... تموم شد , برای همیشه تموم شد ... برو بیرون ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان