خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۰۷   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    ساعت نه صبح بود که یعقوب آویسا رو آورد ... من بی قرار تو حیاط بالا و پایین می رفتم ...
    از همون جا صدای زنگ در رو شنیدم و خودم درو باز کردم ...
    اونقدر مشتاق دیدنش بودم که اصلا یعقوب رو نگاه نکردم ... دستش تو دست یعقوب بود ... موهای خرمایی رنگشو با دو تا کش دم موشی کرده بودن ... یک لباس سفید به تنش بود ...
    زانوهام سست شد دو زانو نشستم ...
    با بغضی غریب , صدایی مثل ناله از گلوم در اومد و گفتم : مامان ؟ مامانم ؟ آویسای من ؟ ..ک
    اونو بغل زدم و به سینه فشردم ... با حیرت منو نگاه می کرد ...
    نمی دونم منو شناخت یا نه ولی غریبی نکرد ...

    آنا رفت جلو و با یعقوب حرف زد و درو بست و اومد ... در حالی که من همینطور که آویسا بغلم بود دویدم طرف اتاقم ...
    می ترسیدم هنوز دل سیر بچه ام رو ندیدم ازم بگیرن ...
    آویسا به سینه ی من چسبیده بود و نمی خواست جدا بشه ...
    نمی دونستم منو یادشه یا مهر مادری اونو وادار به این کار کرده ...
    خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم آویسا با من گرم گرفت ...
    اونقدر اسباب بازی براش گرفته بودم که غرق اونا شد ...
    آنا گفت : یعقوب ساعت سه میاد دنبالش ...

    گفتم چرا ؟ مگه قرار نبود بیست و چهار ساعت باشه ...
    گفت : میگه امشب باید ببرمش جایی , نمی تونه بیشتر بذاره ...
    گفتم : بازم داره کلک می زنه ... نمی ذارم ... من باید تا فردا صبح پیش بچه ام باشم ... شما چیزی نگفتی ؟
    گفت : نمی دونم به خدا , آخه یک چیزی گفت که اصلا یادم رفت اعتراض کنم ... می گفت بیاین وسایل انجیلا رو ببرین ... می خواد زن بگیره ... منم دیگه حواسم پرت شد ...


    اون روز من تا می تونستم آویسا رو بوئیدم و بوسیدم ...
    ساعت سه نشده بود که زنگ در خونه رو زدن ... قلبم فرو ریخت ... جدا شدن از اون برای من مثل مرگ تدریجی بود ...
    خودم رفتم دم در ... بهش گفتم : یعقوب تو رو خدا نبرش , بذار تا فردا باشه ... ازش سیر نشدم ...
    گفت : تو مگه همینو نمی خواستی ؟ ... حالا برو برای خودت ول بگرد , بچه می خواهی چیکار کنی ؟
    زنی مثل تو نباشه تو دنیا بهتره که فقط به فکر خوشگذرونی خودش باشه ... به خاطر اینکه نمی گذاشتم بری هرزگی , فرار کردی ؟ اونم نه یک بار ؛ دو بار ؟ ... پس حقت اینه که بچه ی منو نبینی ...
    اینو بدون تا اونجا که زورم برسه نمی ذارم تو زن فاسد این بچه رو ببینی ...


    در حالی که بدنم دیگه قدرتی نداشت , آویسا رو از بغل من گرفت و رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان