خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم




    فردا , بابا و آنا ماشین گرفتن و رفتن اثاث منو جمع کردن و آوردن ...
    وقتی کامیون اومد , روی تختم زانوی غم بغل گرفته بودم ... سرم به طرف حیاط روی زانوم بود ... به همین حال نگاه می کردم ...

    دیگه هیچی برام مهم نبود ...
    همین طور که کارگرها اثاث منو می بردن تو زیرزمین , من با سری کج و دلی خونین اشک می ریختم ...
    دو روز بعد آنا بلیط گرفت و سه تایی با هم رفتیم مشهد ...

    شدیدا به این زیارت احتیاج داشتم ... یک هتل نزدیک حرم گرفته بودیم و من هر روز برای نماز صبح می رفتم حرم و گاهی تا غروب برنمی گشتم ...
    حتی آنا و بابا اصرار داشتن بریم خرید ، بریم شاندیز و طرقبه ولی دلم نمی خواست و بیشتر وقتم توی حرم می گذشت ... از امام رضا خواستم بچه رو به من بر گردونه ...
    التماس کردم و اشک ریختم و نذر کردم و به امام گفتم همون روزی که آویسا بیاد برای همیشه پیش من , برای پابوسی میارمش اینجا و گوسفند می کشم ...
    روز آخر که وسایلمون رو جمع می کردیم , آنا گفت : اِنجیلا برات خواستگار پیدا شده ...

    فریاد زدم : چی داری میگی آنا ؟ من از خودم متنفرم , شما از خواستگار حرف می زنی ؟ ... تو رو خدا شروع نکن , دیگه حوصله ندارم ...
    اون روز از شدت عملی که من نشون دادم , آنا هم ساکت شد و گویا جواب اون خواستگار رو خودشون دادن ...
    اگر بگم به جز حرم چیز دیگه ای از اون مشهد یادم نمیاد , باور نمی کنین ...
    اما اینو فهمیدم که دوباره دچار دردسر ازدواج کردن شدم و از اینکه آنا و بابا بازم با سادگی داشتن در مورد ازدواج من فکر می کردن , عصبانی بودم و هراسی بزرگ به دلم افتاد ...
    سر ماه باز قرار بود یعقوب آویسا رو بیاره ...
    همون شوق و ذوق تو دلم افتاده بود ... از قبل براش یک صندلی ماشین خریده بودم و آرزو داشتم دخترم رو با خودم ببرم به گردش ...
    صندلی رو از صبح زود تو ماشین گذاشتم و وسایل لازم رو با خوشحالی توی ماشین برای آویسا چیدم تا نهایت خوشحالی رو برای اون فراهم کنم ... بعدم خونه نباشم که یعقوب زود بیاد و اونو بگیره ...
    آنا آویسا رو گرفت و داد به من ...
    این بار آویسا انگار گمشده ای رو پیدا کرده , به گردن من چسبید و جدا نمی شد ...
    هر دو محکم همدیگر رو بغل کرده بودیم ... حتی وقتی آنا می خواست اونو ازم بگیره تا ببوسه , حاضر نشد ازم جدا بشه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان