خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۱:۱۴   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم




    صبر کردم تا یعقوب از اونجا دور بشه و بعد آویسا رو با خودم بردم تا بگردونمش ...
    دیگه بزرگ شده بود ولی چون جثه ی زیر و لاغری داشت , توی صندلی جا شد ...

    ولی اون دلش نمی خواست تو اون صندلی بمونه و به گریه افتاد ...
    طاقت اشک اونو نداشتم ... یک مرتبه حالم بد شد و از تو صندلی در آوردش و گذاشتمش رو صندلی جلوی ماشین و کمربند رو بستم و حرکت کردم ... باهاش حرف می زدم واونم جواب می داد ...
    گاهی دست کوچولوش میاورد جلو تا دست منو بگیره ...
    می خواستم از اونجا دور باشم تا یعقوب اگرم زود اومد ما خونه نباشیم ولی از تو آیینه دیدم که داره با ماشین منو تعقیب می کنه و پشت سرم میاد ...

    پام سست شد ...
    می خواستم برگردم خونه چون در این صورت دیگه نمی تونستم از دستش فرار کنم ...
    یکم سرعتم رو بیشتر کردم ... اونم باسرعت اومد و پیچید جلوی من نگه داشت ...
    با عصبانیت اومد پایین و سرم داد زد : کجا ؟ بچه رو کجا می خوای ببری؟ ... تو فقط حق داری تو خونه اونو ببینی ...
    با ترس گفتم : باشه ... باشه , الان برمی گردم ... می خواستم یکم بگردونمش ...
    گفت : تو غلط کردی ... حق همچین کاری رو نداری ...
    وسط خیابون بود خیلی زود مردم جمع شدن ... اون فحش می داد , داد می زد و آویسا گریه می کرد ...
    خودش اومد از اون طرف درو باز کرد و آویسا رو بغل زد و در حالی که می گفت : بی لیاقتِ بی عرضه ی هرزه ی پست ...

    بچه رو با خودش برد ... من هاج و واج به اطراف نگاه می کردم ...
    نمی دونستم به مردمی که اون طور با شک و بدبینی منو تماشا می کردن , چی بگم ؟
    طوری منو ورانداز می کردن که انگار من بدترین گناه دنیا رو کرده بودم ...
    دلم می خواست , واقعا دلم می خواست فریاد بزنم و ماجرای زندگیمو براشون تعریف کنم و بگم تو رو خدا اینقدر در مورد دیگران زود قضاوت نکنین ... ولی افسوس ...
    یعقوب از اون به بعد هم یا به یک بهانه آویسا رو نمیاورد یا میاورد ولی جنجالی به پا می کرد که تن همه ی ما رو می لرزوند و بچه رو با گریه می برد ...
    و من از دیدن صحنه ی جدا شدن از بچه ام که با گریه می رفت , یک ماه مریض می شدم ...

    با این حال خودم رو به خوندن درس مشغول می کردم و اینطوری سعی می کردم غصه هامو فراموش کنم ...
    اما لک سفیدی که روی صورتم افتاده بود , چنان بد نما شده بود که دیگه از نگاه کردن به آیینه اجتناب می کردم ...
    زخم معده گرفتم و دائما قرص های اعصاب می خوردم ولی هیچی نمی تونست آرومم کنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان