خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش دوم




    بلند شدم و دیدم آنا با ذوق و شوق داره خودشو درست می کنه و یک لبخند پیروزمندانه هم روی لبش هست ...
    من این حالت های آنا رو می شناختم ... می دونستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه داره ...
    وقتی تو ماشین به طرف شاهگلی می رفتیم , سر حرف رو باز کرد و گفت : اِنجیلا می دونی امروز چی شد ؟ من ساکت موندم ... خودش ادامه داد : یک نفر زنگ زد و از تو خواستگاری کرد ... باورت نمی شه ؛ دکتر بود ... ولی من گفتم تو نمی خوای حالا ازدواج کنی ...

    اصرار کرد و گفت من صبر می کنم ولی اجازه بدین بیام ...

    با غیظ دندون هامو به هم فشار دادم و گفتم : آنا ؟ چند بار باید بگم ؟ چطوری بگم ؟ یادتون نیست سر یعقوب هم گفتن صبر می کنیم , اجازه می دیم درس بخونه , آزاده هر کاری می خواد بکنه ؟ دیدی که چی شد ... ول کنین تو رو خدا ... نمی خوام دوباره خودمو تو دردسر بندازم ... شنیدین ؟ من دیگه اهلش نیستم ...
    گفت : تو بیجا می کنی ... نمی تونی تا ابد این طوری زندگی کنی ؟ درِ دهن مردم رو که نمی تونم ببندم ...
    همین الانم چقدر برات حرف در آوردن ...
    گفتم : اونقدر در بیارن که جونشون در بیاد ... من به خاطر حرف مردم دیگه خودمو بدبخت نمی کنم ...
    بابا یک مرتبه به آنا گفت : پس ما برای چی داریم می ریم ؟ خانم , اول باید باهاش حرف می زدی ... سر خود قرار گذاشتی ...
    گفتم : با کی ؟ منظورتون اینه که گفتین بیاد اینجا ؟ وای آنا از دست شما ... این کارم با من کردی ؟ ...
    لطفا بابا منو برگردونین خونه ... من نمیام , نمی خوام کسی رو ببینم ...
    آنا گفت : شلوغ نکن ... ساکت ... بسه دیگه ... هر چی بهت هیچی نمی گم , روتو زیادتر می کنی ... بزرگتر یک چیزی صلاح می دونه , تو هم باید بگی چشم ...

    مثل اینکه مادرتم ها ... من بد تو رو می خوام ؟
    پسره یک سال دیگه درسش تموم می شه ... واسه خودش دکتره ...
    اون بار من اشتباه کردم و تو رو به بازاری دادم ... این آدم تحصیلکرده اس ... بعدم هنوز که ما ندیدیم چه جور آدمیه ... ترسیدم بگم بیاد تو خونه دیگه نتونم بیرونش کنم مثل یعقوب ... پس گفتم اینجا مثل دوست ببینمش ...
    اگر خواستی میگم بیاد , نخواستیم که هیچی دیگه ... این بار هر چی تو بگی ... زورت که نکردم , نمی خوام هم این کارو بکنم ...
    گفتم : مال دانشگاه ماست ؟
    گفت : نمی دونم , ولی تو رو تو کلاس خودت دیده ... می گفت یک بارم تلفنی با تو حرف زده ... دندونپزشکی می خونه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان