خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    آنا و بابا , یک ساعت تا اومدنشون طول کشید ... من ده بار عکس آویسا رو در آوردم باهاش حرف زدم و گذاشتم تو کیفم ... انتظار سختی بود ولی دیدم خوشحال و خندون با احمد اومدن ...
    وقتی بابا حرکت کرد , احمد دستشو برد بالا و انگشت هاشو تکون داد و با یک لبخند مسخره گفت : خدا نگهدار ... به سلامت ...
    به آنا گفتم : دستتون درد نکنه , دیگه اصلا یادتون رفت من اینجام ...
    بابا گفت : ای بابا چقدر حرف می زد ... نمی تونستیم وسط حرفش بلند بشیم , کلی هم خوراکی سفارش داده بود ...
    آنا پرسید : بالاخره پول اونا رو کی داد ؟
    بابا گفت : من نذاشتم , طفلک دانشجو بود گناه داشت ... بعدم ما که نمی خوایم دیگه اونو ببینیم , چرا بیخودی به خرج بیفته ...


    فردا وقتی رفتم دانشگاه , احمد رو سر راهم دیدم ...
    اومد جلو و سلام کرد و شونه به شونه ی من راه افتاد ...

    پرسیدم : چیزی می خواین ؟
    گفت : بله , می خوام ازتون خواهش کنم با من ازدواج کنین ...
    گفتم : من یک بار شوهر کردم و یک بچه دارم , به درد شما نمی خورم ...
    گفت : این بی انصافی در حق یک زن زیبا و بی نظیره که همین الان شما کردین ...
    مادر محترمتون همه چیز رو به من گفت و من فکر می کنم خدا منو سر راه شما قرار داده که اون سختی ها رو از دلتون در بیارم و این باعث افتخار منه ...

    البته بگم ؛ این ملاقات دفعه ی دوم نیست ... امشب که من میام خونه ی شما , میشه دوم ... امروز رو حساب نکنین ...

    ایستادم با تمسخر نگاهش کردم ... گفتم : برو آقا دنبال کارِت , من نه حوصله ی این ادا و اصول ها رو دارم نه چرت و پرت های تو رو ... برو نمکت رو برای کس دیگه بریز ... تا عصبانی نشدم برو ...
    سرشو یکم آورد پایین و با دست خاروند و زیر لب گفت : هلاکتم ... چه جذبه ای داری دختر ...
    با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم کلاس ...
    درسته اون دانشجوی دندونپزشکی بود ولی اصلا قیافه اش چیز دیگه ای می گفت ...
    یک پیرهن قهوه ای گلدار رو کرده بود تو شلوارش و یک جفت کفش خیلی کهنه به پا داشت که حتی به خودش زحمت نداده بود اونو تمیز کنه ...
    چند دقیقه بعد من فراموش کردم ... وقتی می خواستم برگردم خونه , باز دیدم به ماشین من تکیه داده ...
    ایستادم و نگاهش کردم و گفتم : پس اون روزم جنابعالی بودین و با منظور اینجا ایستاده بودی ؟ ...
    ببین آقا من اهل ازدواج نیستم ... می خوام درس بخونم و از شما هم خوشم نمیاد ... لطفا برین دنبال کارتون ...
    گفت : ای بابا ... چرا تا ملاقات چهارم صبر نمی کنین ؟
    گفتم : اون روز اینجا دم ماشین , یک  ... شاهگلی , دو ... تو راهروی مدرسه ,سه ... و الانم , چهار ... برو دیگه ... به نظرم خیلی هم بی نمکی ...

    و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه گاز دادم و رفتم ...
    وقتی رسیدم خونه , آنا خبر بدی بهم داد ... اون گفت : حاضر شو کاظم و مادرش داره میان اینجا ... مثل اینکه بالاخره خبردار شدن تو طلاق گرفتی ...
    دیگه طاقتم تموم شده بودو برخلاف اخلاقی که داشتم و همیشه کوتاه میومدم , فریاد زدم : آنا تو رو خدا التماست می کنم دست از سرم بردار ... حالا بیام کاظم رو تو خونه راه بدم که حرف یعقوب درست از آب دربیاد ؟
    زود باش زنگ بزن بگو انجیلا نمی خواد ازدواج کنه ... آنا تو رو خدا نکن , این کارو نکن ... فردا آویسا نمی گه هر چی بابا در مورد تو گفت درسته ؟ هرگز این کارو نمی کنم ...
    گفت : فکر کردم خوشحال میشی ... مادرش می گفت مهندس شده ،سر کار می ره ...

    فریاد زدم : زنگ بزنین ... زود ... نمی خوام اونا رو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان