خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۰۵   ۱۳۹۶/۹/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم




    حالا باید مدتی فکر می کردم تا ببینم با همچین مردی می تونم زندگی کنم یا نه ...

    در حالی که مهبد این فرصت رو به من نداد ...
    منو که رسوند در خونه بالا نیومد و با ماشین رفت ... منم رفتم تو اتاقم و تا کمی تنهایی فکر کنم ...
    مهبد راست می گفت ... من دوستش داشتم و می دونستم آدمی نیستم که به این زودی ها دل به کسی ببندم و مهبد تقریبا بعد از اون عشق زمان بچگی , تنها کسی بود که قلبم براش می تپید ...
    نزدیک غروب , آنا صدام کرد و گفت : حاضر شو مهبد داره میاد دنبالمون ...
    پرسیدم : دنبالمون ؟

    گفت : آره , همه رو بیرون دعوت کرده می خواد ببره جایی ...
    گفتم : چرا به من زنگ نزد ؟
    گفت : من گفتم تو خوابی , مزاحمت نشد ...
    از مهبد بعید نبود ... تو اینجور کارا خیلی استاد بود ...
    وقتی اون رسید و ما رفتیم پایین , دیدم جاسم و فریبا هم اومدن و دم در با مهبد حرف می زدن ...
    مهبد ما رو غافلگیر کرد و یکراست برد به یک محضر ...
    اون با آنا که می دونست صد در صد باهاش موافقه , همه چیز رو هماهنگ کرده بود ...

    جلوی در ایستادم ... مردد بودم ...
    نگاهی با نگرانی به مهبد انداختم و خواستم اعتراض کنم ولی اون دستمو گرفت و گفت : اگر تو نخوای عقد ما هم درست نیست ... اول همینجا رضایت بده تا بریم تو وگرنه برگردیم ...
    ولی اینو بدون خواسته تو از الان تا ابد تنها چیزی هست که من بهش فکر می کنم ...
    یک نفس عمیق کشیدم ... یکم سکوت کردم ... به بابا نگاه کردم ... مثل اینکه می دونست چقدر مرددم ... با سر تایید کرد ...
    به جاسم نگاه کردم ... و به مهبد ...

    به چیزایی که بی ریا به نامم کرده بود ,فکر کردم ... به ارزشی که به من می داد و مثل یک ملکه با من رفتار می کرد ... و از همه مهم تر به عشقی که به هم داشتیم فکر کردم ...
    بعد بی اراده دستم رو چند بار کشیدم به صورتم ...
    و گفتم : باشه , قبول ... بریم به امید خدا ...
    مهبد خودش هزار تا سکه مهر من کرد و ظرف نیم ساعت من زن رسمی اون شدم ...
    و بدون معطلی به من گفت : خیلی کار دارم , باید برگردم تهران ...
    شام همه با هم بیرون خوردیم و زود برگشتیم خونه و من تا نزدیک صبح در حالی که اونم پا به پای من کار می کرد , چمدون می بستیم ...
    مقداری تو ماشین جا شد که با خودمون بردیم و بقیه رو قرار شد جاسم برامون بفرسته ...

    و این طوری من زندگی جدیدم رو شروع کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان