خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    گفتم : آره , مگه چیه ؟
    دست لرزونشو کرد لای موهاش و آب دهنوش قورت داد و گفت : هیچی ... ولی اونا که دبی هستن و مهبد میگه تا حالا ایران نیومدن , پس تو چطوری دیدیشون ؟


    یک مرتبه یادم افتاد که بند رو آب دادم ...

    بابا در همین موقع به دادم رسید و اومد تو و تا چشمش افتاد به دخی , بدون اینکه سلام و احوالپرسی کنه برگشت تو ایوون ولی مونس دوید تو بغل من و سلام کرد ...
    بابا کلا از وقتی پا به سن گذاشته بود , حوصله ی کسی رو نداشت ...

    گفتم : براتون میوه پوست بکنم ؟ ...
    بعد برای اینکه حرف و عوض کرده باشم , گفتم : نگفتین خانم کدوم دوست مهبد هستین ؟ لطفا اسمشون رو بگین شاید من بشناسم ...
    گفت : چه دختر نازی ... اسمت چیه ؟
    گفتم : مونس ...
    گفت : وای چقدرم خوشگله ... چرا به مامانش نرفته ؟ زبونم که نداره ...

    مونس از اینکه می گفتن شکل من نیست ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد ...

    فورا با اخم گفت : من شکل مامانم هستم ...
    دخی از جاش بلند شد و گفت : آره هستی , من شوخی کردم ... خوب عزیزم من بعدا میام و مفصل با هم حرف می زنیم , حالا به کارت برس ... این آقا که رفت پدرت بود ؟
    گفتم : بله , ببخشید نخواستن مزاحم شما بشن ...


    همون موقع تلفن من زنگ خورد ...

    گفتم : عذر می خوام ...

    و جواب دادم ...

    مهبد با خوشحالی پرسید : خوبی عشقم ؟ خسته نباشی ... کارتو کردی ؟ یک کاری کردم که باورت نمی شه ... حدس بزن ...
    گفتم : دستت درد نکنه , زحمت کشیدی ... چی هست ؟
    گفت : تو حدس بزن دیگه ...
    گفتم : مهبد جان مهمون دارم , حالا میای و می بینیم ... کارت تموم شده ؟

    با تعجب گفت : کیه ؟ مامانم ؟
    گفتم : نه خانم دوستت ؛ دخی خانم ... ایشون رو بیخودی تو زحمت انداختی ... چرا گفتی بیان کمک من ؟ کار خوبی نکردی ... چرا به ایشون زحمت دادی ؟ ...
    گفت : اون ؟ دخی اونجاست ؟ ... چیزه ... بده گوشی رو بهش ...

    صدای مهبد رو نمی شنیدم و نمی دونستم چی میگه ... اما دخی خودشو نباخت و گفت : نه بابا چه زحمتی ... کاری نداشتن , منم دیگه داشتم رفع زحمت می کردم ... وا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟

    و گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد و با دستپاچگی در حالی که لرزش دستش بیشتر شده بود , رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان