داستان انجیلا 💘
قسمت سی و هشتم
بخش اول
گفتم : آره , مگه چیه ؟
دست لرزونشو کرد لای موهاش و آب دهنوش قورت داد و گفت : هیچی ... ولی اونا که دبی هستن و مهبد میگه تا حالا ایران نیومدن , پس تو چطوری دیدیشون ؟
یک مرتبه یادم افتاد که بند رو آب دادم ...
بابا در همین موقع به دادم رسید و اومد تو و تا چشمش افتاد به دخی , بدون اینکه سلام و احوالپرسی کنه برگشت تو ایوون ولی مونس دوید تو بغل من و سلام کرد ...
بابا کلا از وقتی پا به سن گذاشته بود , حوصله ی کسی رو نداشت ...
گفتم : براتون میوه پوست بکنم ؟ ...
بعد برای اینکه حرف و عوض کرده باشم , گفتم : نگفتین خانم کدوم دوست مهبد هستین ؟ لطفا اسمشون رو بگین شاید من بشناسم ...
گفت : چه دختر نازی ... اسمت چیه ؟
گفتم : مونس ...
گفت : وای چقدرم خوشگله ... چرا به مامانش نرفته ؟ زبونم که نداره ...
مونس از اینکه می گفتن شکل من نیست ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد ...
فورا با اخم گفت : من شکل مامانم هستم ...
دخی از جاش بلند شد و گفت : آره هستی , من شوخی کردم ... خوب عزیزم من بعدا میام و مفصل با هم حرف می زنیم , حالا به کارت برس ... این آقا که رفت پدرت بود ؟
گفتم : بله , ببخشید نخواستن مزاحم شما بشن ...
همون موقع تلفن من زنگ خورد ...
گفتم : عذر می خوام ...
و جواب دادم ...
مهبد با خوشحالی پرسید : خوبی عشقم ؟ خسته نباشی ... کارتو کردی ؟ یک کاری کردم که باورت نمی شه ... حدس بزن ...
گفتم : دستت درد نکنه , زحمت کشیدی ... چی هست ؟
گفت : تو حدس بزن دیگه ...
گفتم : مهبد جان مهمون دارم , حالا میای و می بینیم ... کارت تموم شده ؟
با تعجب گفت : کیه ؟ مامانم ؟
گفتم : نه خانم دوستت ؛ دخی خانم ... ایشون رو بیخودی تو زحمت انداختی ... چرا گفتی بیان کمک من ؟ کار خوبی نکردی ... چرا به ایشون زحمت دادی ؟ ...
گفت : اون ؟ دخی اونجاست ؟ ... چیزه ... بده گوشی رو بهش ...
صدای مهبد رو نمی شنیدم و نمی دونستم چی میگه ... اما دخی خودشو نباخت و گفت : نه بابا چه زحمتی ... کاری نداشتن , منم دیگه داشتم رفع زحمت می کردم ... وا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟
و گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد و با دستپاچگی در حالی که لرزش دستش بیشتر شده بود , رفت ...
ناهید گلکار