خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۹/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم




    سکوت کردم ... با کاری که مهبد کرد و جلوی دهنم رو گرفت , آدمی نبودم که باز بخوام حرف بزنم ...

    از اتاق اومدم بیرون ...
    کمی بعد مهبد با یک سرویس طلا که پر از جواهر بود و خیلی سنگین دیده می شد , اومد و جلوی بقیه بغلم کرد و بهم داد ...


    شاید این چیزا به نظر خوشایند بیاد ولی من نه اهل این طور طلاها بودم , نه از افراط خوشم میومد ...
    نمی تونستم اون عکس العملی که مهبد ازم انتظار داره رو نشون بدم ولی سعی خودمو رو می کردم که ناراحتش نکنم ...
    چون اینا چیزایی بود که من از قبل می دونستم و باید کوتاه میومدم ...

    خریدهایی رو که مهبد کرده بود , سه قسمت کردم و دادم به زن ماشالله و مهین خانم و بقیه رو جابجا کردم ...
    وقتی شام خوردیم , مهبد پرسید : نگفتی چی برات گرفتم ؟
    گفتم : مهبد جان بهم دادی , یادت نیست ؟
    گفت : اون که چیزی نبود , کادوی اصلی رو الان می خوام بگم ... همه با هم می ریم استانبول ... چهارشنبه می ریم و ده روز می مونیم ... می خوام  آنا و بابا رو برای ماه عسل خودمون ببریم ...
    آنا گفت : نه مادر ... ما برمی گردیم تبریز , شماها برین ...
    گفت : قربون مادرزنم برم , می خوام با شما برم مسافرت ... راه نداره , قول می دم اذیت نشین ... خودم مراقبتون هستم ...


    پنج ماه گذشت و تقریبا ما چهار ماهشو تو سفر بودیم ...
    پاریس و آلمان و مالزی و تونس ... و دوباره دبی ...
    سفرهایی که هر کدوم شاید بیشتر از پانصد ششصد میلیون و گاهی یک میلیارد خرج می کرد ...

    بهترین هتل ها و بهترین گردش ها و برای هر وعده غذایی که سفارش می داد , یک میز بیست نفره رو پر می کرد از غذاهای مختلف که اغلب دست نخورده می موند و به من و مونس اصرار می کرد که بخوریم ...
    ولی چیزی که من تو این سفرها متوجه شدم اینکه اون اصلا اهل نماز نبود و مرتب مشروب می خورد و می گفت : اینجا یک جای دیگه ی دنیاست , همون طوری که خدا آفریده باید باهاش رفتار کرد ...
    و مثل ریگ بیابون دروغ می گفت ...
    زنم دکتر روانشناسه ... مادرم دکتره ... پدرم تاجره ... خواهرم تو آمریکا استاد دانشگاه است ...

    و هزاران دروغ دیگه که من سعی می کردم گوش نکنم ...

    چون احساس بدی وجودم رو گرفته بود ...
    حس ششم ... حسی که وادارم می کرد چیزی رو باور نداشته باشم ...
    هنوز همه چیز به نظرم مصنوعی و موقتی میومد ... با اینکه حالا بهم ثابت شده بود اون واقعا مرد پولداریه و توان خرج کردنش , نهایت نداره ولی بازم دل نگران بودم ... نمی دونم چرا ؟ شاید برای این بود که ذاتم با این نوع زندگی همخونی نداشت یا چیز دیگه ای بود که نمی فهمیدم ...

    می دونم هر زنی جای من بود از این مسافرت ها و از این زندگی اشرافی لذت می برد و خوشحال بود ...
    ولی من نبودم و از این بابت متاسف می شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان