خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۰۰   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم




    گفت : بچه هامو می خوام ... خواهش می کنم بگو نمی تونی نگه داری ... من با همین حقوق معلمی اونا رو بزرگ می کنم ...
    گفتم : خوب چرا ؟ مهبد که اینقدر داره , چرا شما سختی بکشی ؟
    گفت : ای خانم , چی بگم ؟ یک خونه به نام من کرده بود که با بچه هام توش زندگی کنم , از دستم در آورد و من اجاره نشین هستم ... ازش خواستم خونه رو بهم بده , بچه ها رو هم ازم گرفت ... چی بگم والله ...
    حالا هم غم دوری اونا رو دارم هم اینکه دیگه صلاح نیست پیش شما باشن ... راستش یک چیزی ... راستش ...
    گفتم : من کار بدی کردم ؟ بچه ها از دستم ناراحت شدن ؟
    گفت : نه , برعکس دارن به شما وابسته میشن و از من دور میشن ... دستت درد نکنه ولی اونا بچه های من هستن , می خوام خودم مادرشون باشم ... از شما هم نمی تونم بخوام باهاشون بدرفتاری کنی ولی تازگی ها وقتی میان دلشون می خواد زود از پیشم برن و ...

    و شروع کرد به گریه کردن ...
    گفتم : تو رو خدا گریه نکنین ... علتش اینه که حتما چون گردش و تفریح بیشتری دارن اینجا رو دوست دارن ولی مادر یک چیز دیگه اس ... همش بهانه ی شما رو می گیرن , من نمی خوام جای شما رو براشون بگیرم ...
    گفت : می دونم ... حسین بهم گفته باباشون وادارشون می کرده به شما بگن مامان و شما زیر بار نرفتی و گفتی اونا خودشون مادر دارن ... ولی شما از بچه تون دور نموندین که بدونین من چی می کشم ...
    گفتم : نگران نباشین , من بچه ها رو پیشتون برمی گردونم ... حتی اگر شده خودمو بَده کنم این کارو می کنم ...
    گفت : همه ازتون تعریف می کردن و من ناراحت می شدم ولی شما معلوم میشه زن مهربونی هستی ... خیلی دعات می کنم ...
    گفتم : شما مهربونی که با وجود اینکه من زن شوهرتون هستم این حرف رو به من می زنین ...
    گفت : آخه شما باعث بدبختی من نیستی ... اون قبل از شما , وقتی من هنوز زنش بودم با یکی دیگه زندگی می کرد و صیغه اش کرده بود ... ولش کن , ببخشید حالم از این حرفا بهم می خوره ... فقط بچه هامو بهم بده دیگه چیزی ازش نمی خوام ...
    گفتم : من می تونم غیرمستقیم این کارو بکنم , به خودش نمی تونم این حرف رو بزنم ... ولی چشم , ببینم چی میشه ...
    وقتی از حموم اومدم بیرون , دیدم امیرحسین گوش ایستاده ... بغلش کردم و گفتم : عزیزم کار خوبی نکردی ... دنیای ما بزرگترا به درد دل مهربون و کوچیک تو نمی خوره ...
    گفت : به خدا نمی خواستم گوش کنم , ترسیده بودم بابام بیاد ... می خواستم خبرتون کنم که براتون بد نشه ...


    یک بچه ی یازده ساله مگه چقدر باید دلش بزرگ باشه که همه ی اون مسائل بد و مشمئز کننده رو درک کنه ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان