خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۶/۹/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و پنجم

    بخش ششم




    فردا وقتی مهبد دیروقت از خواب بیدار شد , بچه ها بازی می کردن و امیرحسین داشت نقاشی می کشید ... منم به گیرا شیر می دادم ...
    مهبد , امیرحسین رو صدا کرد و گفت : بیا اینجا ببینم ... کی می خوای ببرمتون پیش مادرت ؟

    گفت : الان بریم ...
    گفت : از وقتی اومدیم زنگ زدی به مامانت ؟

    با ترس گفت : نه , نزدم ...
    گفت : از چشمت پیداست که زدی , چرا دروغ میگی ؟ چطوری این کارو کردی ؟ زود بگو ...

    حالا منم ترسیده بودم ... اگر اون طوری از من می پرسید , ممکن بود اعتراف کنم ...
    امیرحسین از من بهتر بود , چون داد زد : اولا نزدم ... دوما زده باشم خوب مادرمه , دلم خواسته ...
    مهبد یک سیلی محکم زد تو گوشش ... بعد دستشو گرفت با خودش کشید و برد تو اتاقش و درو بست و قفل کرد ...

    تا گیرا رو از زیر سینه ام برداشتم و دادم به مهین خانم , صدای ناله ها و فریاد امیرحسین به هوا رفته بود و مهبد تا اونجایی که می تونست بچه رو زد ...
    من واقعا داشتم بیهوش می شدم ...

    از در که اومد بیرون , نتونستم خودمو کنترل کنم و اون انجیلایی شده بودم که کسی نمی تونست جلوشو بگیره ...
    خوب دلمم که از دستش پر بود ... داد می زدم : وحشی , عوضی ... بی عشور ..ب. رای چی بچه رو می زنی ؟ ...
    تو غلط می کنی دستت رو روی این بچه دراز می کنی ... دلش می خواد به مادرش زنگ بزنه ... زود امیرحسین وسایلتو جمع کن , من می برمت پیش مادرت ... ببینم کدوم بی شرفی جلوی منو می گیره ... بچه باید پیش مادرش باشه ...
    بی رحم , چرا زدیش ؟ نمی بخشمت ...

    و شروع کردم به لرزیدن ... دندونام می خورد به هم و مهبد به شدت ترسیده بود ...
    اون اصلا فکر نمی کرد من چنین رویی هم داشته باشم ...
    اومد جلو که : عشقم , بچه باید تریبت بشه ...

    من همین طور داد می زدم : تو بی تربیتی ... تو نمی فهمی ... دست به من نزن ... خودمو می کشم همین الان ...
    همین الان باید اونا رو ببری پیش مادرشون و خرج اونا رو بدی ... دیگه نمی ذارم اینجا بمونن ...
    گفت : باشه , چشم ... می برمشون ...

    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم و چشمم سیاهی می رفت , گفتم : الان ... همین الان می خوام بچه ها پیش مادرشون باشن ...
    من از بچه ام دورم , نمی خوام این بچه ها و مادرشون هم مثل من زجر بکشن ...

    و دیگه نفهمیدم چی شد ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۳۰/۹/۱۳۹۶   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان