خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۱۰/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و هشتم

    بخش هفتم




    می دونستم که اونم با گوشی صدای منو می شنوه ... هنوز از در پارگینگ بیرون نرفته بود که شروع کردم به فریاد زدن و گریه کردن ...

    نه که دست خودم باشه , دیگه طاقتم تموم شده بود ...
    چند دقیقه ی بعد اومد بالا و منو به اون حال و روز دید ... عصبانی شده بود و مثل وحشی ها به من حمله کرد و اونجا بود که برای اولین بار به من توهین های بدی کرد ...
    همینطور که گریه می کردم برای اینکه روش به من بیشتر باز نشه , کیفم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون ...
    راستش دلم می خواست بیاد دنبالم ... جایی رو نداشتم که برم ...
    ولی نیومد ... رفتم تو ماشین نشستم و گریه کردم ... اونقدر که داشتم از حال می رفتم ...

    ولی خبری از مهبد نشد ...
    دیدم جایی رو که ندارم برم و دلم برای گیرا شور می زد ... باز خودمو آروم کردم و رفتم بالا ...
    درو از تو قفل کرده بود و منو راه نداد ...
    محکم زدم به در و گفتم :  باز کن ... مهبد درو باز کن , بچه ها گناه دارن ...
    صدای فحش های مهبد رو می شنیدیم و صدای گریه ی مونس و التماس های مهین خانم که : تو رو خدا آقا , گناه داره به خدا ... غریبه , جایی رو نداره بره ...
    ولی اون درو باز نکرد و من بعد از دو ساعت که پشت در موندم , برگشتم پایین تو ماشین خوابیدم ...
    صبح دوباره رفتم بالا ولی مهبد قفل درو از تو بسته بود ...
    یک مرتبه یادم اومد کلید سوئیت رو دارم ... انداختم , باز شد ...

    رفتم تو خونه ... تا چشمش به من افتاد , اومد جلو و زد تخت سینه ی من گفت : ببین , اگر می خوای تو این خونه بمونی باید خفه بشی ... بشین بچه هات رو بزرگ کن , بذار منم کار خودمو بکنم ... همین ... شنیدی ؟
    تو کی باشی که پشتتو به من بکنی ؟ من مهبد قیاسی هستم , کسی حق نداره به من توهین کنه ...
    گفتم : باشه ... می خوای طلاقم بدی , بده ولی بچه هام رو دیگه ازم نگیر ... هیچی ازت نمی خوام , فقط همین ...
    گفت : برو گمشو ... برو بیرون ...

    و دستم رو گرفت و از همون دری که اومده بودم تو , بیرونم کرد و در آخرین لحظه یکی کوبید تو سرم و درو زد به هم ...
    دیگه کاری نمی تونستم بکنم ... باز رفتم تو ماشین نشستم ...
    تا از خونه بیاد بیرون , آقا ماشالله چند بار منو دید ... سلام کرد و رفت ...

    ولی طرفای غروب , زن ماشالله که دلش برام سوخته بود اومد دنبالم و منو برد به اتاق خودشون ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان