خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۴۴   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش چهارم




    گفتم : باشه , قبول می کنم ... می خوام پیش بچه هام باشم ... چیکار کنم آقای قاضی ؟ شما بگو ...

    بذارین بچه هام پیشم باشن , هر کاری شما بگین می کنم ...
    گفت : این دیگه به خودتون مربوط میشه , برین یک جا با هم توافق کنین ... من تا آخر وقت هستم , حرف بزنین و برگردین ...

    از دادگاه اومدیم بیرون ...
    با لحنی مهربونی مثل روزای اول ازم پرسید : می خوای با هم بریم ناهار بخوریم و حرف بزنیم ؟ ...

    من خیلی ساده تر اونی بودم که خودم فکر می کردم ... نور امیدی تو دلم افتاد گفتم : باشه , بریم ...
    منو برد به یک رستوران خیلی عالی و غذا سفارش داد ...
    گفتم : گیرا و مونس خوبن ؟ ... فکر نمی کردم تو یک روز اونا رو از من جدا کنی ... مهبد تو رو خدا بذار پیش من باشن ...
    گفت : مقصر خودتی , بیخودی زندگیمون رو خراب کردی ... من بهت گفته بودم ...

    حالا هم خیلی فکر کردم , دیگه برام سخته هر روز با قیافه ی عبوس تو روبرو بشم ... از بچه هام هم نمی گذرم ... می خوای یک کاری بکنیم ؟ یک خونه نزدیک مادرم اجاره می کنم , برو اونجا بچه ها پیش تو باشن ... تبریز نمی ذارم ببری ... من میام می بینمشون ...
    گفتم : مهبد نکن , تو رو خدا اینقدر منو تحقیر نکن ... من یک زنم , تو چرا داری مثل کلفتت با من رفتار می کنی ؟
    گفت : این واقعیت های زندگیه ... من یک بار به دنیا میام و می خوام خوش باشم ...

    نمی خوام هر بار که میام خونه , زنم از دیدین من عو ق بزنه ... فکر می کنی نمی فهمم ؟ ...
    گفتم : طوری حرف می زنی که انگار من زرخرید توام ... اصلا کسی رو جز خودت آدم حساب می کنی ؟
    اگر به خاطر بچه هام نبود , همین الان تف هم تو صورتت نمی نداختم عوضی آشغال ...
    تو کثیف ترین و بی چشم و روترین آدمی هستی که دنیا به خودش دیده ... تو از بدی همتایی نداری ... من حتی رحم و شفقت رو تو صورت قاتل ها دیدم ولی تو بیشتر از هر کسی پستی و فرومایگی تو وجودت داری ...
    زیر بار ظلم تو نمی رم ... بچه ها مال من هستن , هر طوری شده اونا رو ازت می گیرم ...
    از یعقوب نتونستم چون فقط هجده سالم بود ...


    از جام بلند شدم و از رستوران اومدم بیرون ...
    پشت سرم اومد و بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و گفت : ببین سر جات ... می شینی وگرنه اون صورتت با اسید طوری میشه که بچه هات هم بهت نگاه نکنن ...
    بی سر و صدا طلاق بگیر برو تا بلایی سرت نیومده ... از من گفتن بود , خود دانی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان