خانه
168K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۶/۱۰/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و نهم

    بخش پنجم




    با عجله برگشتم دادگاه ... می خواستم به قاضی بگم که تهدیدم کرده ...

    ولی اون رفته بود ...

    فردا دوباره رفتم ... مهبد نیومده بود و همون سه تا زن اومدن ...
    به قاضی التماس کردم , گریه کردم ... ولی فایده ای نداشت ...

    اون قاضی حکم رو صادر کرد و به قول خودش دلش برای من سوخت و دستور داد برم بچه ها را ببینم و از اون به بعد هم ماهی یک بار , بیست و چهار ساعت پیش من باشن ...


    همه چیز در نظرم تیره و تار بود ...
    به من گفتن همین امروز بعد از ظهر برم خونه ی مادر مهبد و بچه ها رو ببینم ...
    چطور می تونستم از بچه هام دل بکنم ...
    خدای من , باورکردنی نبود ... ولی دوباره همون بلا سرم اومد و من باید از گیرا و مونس جدا می شدم و تک و تنها برمی گشتم تبریز ...
    از همونجا یکسر رفتم خونه ی مادر مهبد ...
    منتظرم نبود ... مهبد بهش گفته بود بعد از ظهر می رم ... بچه ها هم اونجا نبودن ...

    پدر و مادرش اونقدر متاسف بودن و برای این وضع گریه کردن که من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ...
    پدرش چنان هق هق گریه می کرد که شونه های پیرمرد تکون می خورد ...

    بعد با دستمال صورتش رو خشک کرد و با تاسف گفت : کاش به دنیا نمی اومد ... کاش همچین فرزندی نداشتم ... دختر ما بهت نمی گیم بمون و بساز چون از همه چیز باخبریم ... برو دخترم , این مرد به درد زندگی کردن نمی خوره ...
    تا موقعی که نمی دونستی , حرفی نبود ولی حالا دیگه امکانش نیست ...

    و من بی اختیار سرمو گذاشتم روی شونه هاش و گریه کردم ...
    اونجا موندم ... مادرش سفره پهن کرد ولی من اشتها نداشتم و منتظر گیرا و مونس تو یک اتاق دراز کشیدم ...

    تا مهبد بچه ها رو آورد ... فکر نمی کرد من اونجا باشم ...
    گیرا تو بغلش بود و مونس دنبالش میومد ...
    با دیدن من جا خورد و بدون اینکه حرفی به من بزنه , خطاب به مادرش گفت : بچه ها دست شما سپرده ... من دم در می مونم , یک ساعت دیگه بیارشون بده به من ...
    فقط نگاهش کردم ...

    گیرا و مونس رو گرفتم تو بغلم ... اشک می ریختم و سر و روی اونا رو می بوسیدم و می بوئیدم ...

    با خودم فکر کردم برم بهش بگم که حاضرم ... قبول می کنم , می خوام پیش بچه هام باشم ...
    آره , من به هر خاری و خفتی به خاطر اونا تن در می دم و بچه هامو پیش خودم نگه می دارم ...


    با این فکر دویدم دم در که با مهبد حرف بزنم ولی دیدم با یک زن تو ماشین نشسته و دارن با هم میگن و می خندن ...

    حالشون برخلاف حال من خیلی خوب بود ...
    حال بدی داشتم ... خیلی بد ... که فهمیدم اگرم بخوام نمی تونم این کثافت کاری رو تحمل کنم ...

    این بود که قبل از اینکه منو ببینن , برگشتم ...
    وقتی با مونس حرف می زدم , متوجه شدم چند جای بدنش کبوده ...
    پرسیدم : چی شده ؟

    گفت : بابا عصبانی شد ... غذامو نخوردم چون تو رو خواستم , منو زد ...
    دیگه حال روز من معلوم بود ...

    یک فکری به خاطرم رسید و اینکه بچه ها رو بدزدم ...
    آره , این تنها راه نجاتم بود ...

    و نقشه این کارو کشیدم ... می خواستم بعد از این که اونا رو دزدیدم ببرمشون جایی که دست مهبد بهشون نرسه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان