خانه
167K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۹:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم



    ما همه به جز بابا , چهار روز خونه ی خاله موندیم ... می ترسیدم برم خونه و مهبد دنبالم اومده باشه و بچه ها رو ازم بگیره ...
    می خواستم برم ولی آنا و خاله مانع من شدن و دلشون نمی اومد با دو تا بچه آوراه ی شهرها بشم ...
    می گفتن همه با هم از پس مهبد برمیایم , تنهایی با این بچه ها نمی تونی ...
    خودمم راستش از اینکه توی شهری برم که کسی رو نمی شناسم , خوشم نمی اومد ...
    اونقدر بدنم درد می کرد که فکر می کردم از یک بلندی افتادم و توان حرکت ندارم ... هر وقت چشمم رو هم می ذاشتم , کابوس می دیدم و هراسون از خواب می پریدم ولی می دونستم با ضعف و ناتوانی نمی تونم با مهبد مبارزه کنم ...
    اون دست بردار من نبود ...
    بابا مرتب تلفن می کرد که اینجا خبری نیست , مهبد نیومد ... برگردین خونه ...
    ولی من قبول نمی کردم ...

    تا روز پنجم بود که تلفنم زنگ خورد ...
    یک آقا بود ... گفت : از دادگستری شعبه ی نوزده تماس می گیرم ... از شما شکایت شده , باید ظرف بیست و چهار ساعت خودتون رو معرفی کنین ... مبنی بر شکایت مهبد قیاسی برای آدم ربایی ...
    آدرس شما رو نداشتیم , اگر حاضر نشین حکم غیابی صادر میشه ...


    گیج بودم ... فکر اینجا رو نکرده بودم ...
    گفتم : چشم , میام ...

    گوشی رو قطع کردم ... یک مرتبه به خودم اومدم که چی گفت ... شکایت آدم ربایی ؟
    زنگ زدم دادگاه و گفتم : پس شکایت من چی میشه ؟
    گفت : شما بیا , به اونم رسیدگی می کنیم ...
    فورا توسط بابا  یک وکیل آشنا پیدا کردم ... باید از خودمون می بود که باز مهبد نتونه اونو بخره ...
    بلیط هواپیما گرفتم و بچه ها رو گذاشتم پیش آنا و با آقای شایان رفتیم تهران ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان