خانه
95.2K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۹:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    پری خانم سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه تا موضوع بزرگ جلوه نکنه ...
    استکانشو برداشت و یک کم ازش خورد و سرشو برد بالا و گفت : نه بابا , چیزی نیست ... کاری نکرده بچه ام اما خوب من می ترسم ... می دونی دیگه , من مادرم ، دلواپس می شم ...
    یادتونه ؟ خانجان می گفت دوازده سالتون بود زن می خواستین ؟ بچه بودین دیگه ... امینم یک دختر دیده ، پسندیده ... میگه بیاین برام بگیرین ... از همون جا که کار می کنه ...
    چه می دونم به خدا , دختره کیه و باباش چیکاره است ؟ ...ولی میگه دختر خوب و عاقلیه و ...
    یدالله با یک نعره از جاش بلند شد و گفت : غلط کرده مرتیکه ی الدنگ ... من دوازده سالم بود , اون مرتیکه بیست و دو سالشه ...
    آخه بگو احمق تا از یکی خوشت اومد که نباید بگیری ... بهش بگو لاسشو بزنه و برگرده بیاد ... می گیرم چیه ؟ ...
    پری خانم دستپاچه گفت : باز شما جوش آوردی ؟ ببین چی میگم ... تو رو خدا آروم باش تا ببینیم چیکار باید بکنیم ؟ ...
    راستش چیزه ... میگه ... البته شاید دورغ باشه ... ولی گفت عقدش کردم ... حالا شما بیا بشین فکرامونو بذاریم رو هم ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم ... با داد و قال که نمی شه مَرد ...
    یدالله دور اتاق راه می رفت و تسبیحشو دونه دونه و تند و تند می نداخت رو هم ...
    در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد و با دست صورتشو می مالید , گفت : پاشو یک تو راهی درست کن بذار تو ماشین ...
    ببین , اول زنگ بزن به مجتبی بگو بیاد با هم بریم ببینم چه غلطی داره می کنه اون پسر الاغت ...
    بهت بگم پری ... زنده نمی ذارمش اگر بخواد از اون ده برای من دختر بیاره اینجا ...
    می کشمش ... خلاص ...
    پری خانم از جاش پرید و گفت : تو رو به فاطمه ی زهرا , تو رو به اون امام رضا که قفلشو گرفتی اینطوری نکن ... بذار منم بیام ...
    یدالله داد زد : تو کجا ؟ از بس لی لی به لاش گذاشتی این طوری سرِخود شده ... بهش گفتم سپاه دانش نرو , دو سال عمرت رو تلف می کنی ... بیا بچسب به کار ... گوش نداد ...
    حالا برای من قد علم کرده ... آخه یکی نیست به این پسرت بگه دو زار نداری ، شپش تو جیبت قاب می ندازه , می خوای زن بگیری ؟ به اعتبار کی ؟ یک ذره حرمت سرش نمی شه ...
    پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ... پسره ی قرتی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان