خانه
93.5K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۴۸   ۱۳۹۶/۱۰/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم




    امین سرشو چسبونده بود و تکون می داد و با خودش  فکر می کرد : نگو مریم ... این حرفا رو نگو ... دلمو آتیش نزن ... برو ...

    در حالی که از اعماق قلبش می خواست درو باز کنه و مریم رو بکِشه تو اتاق و در آغوشش بگیره و سر روشو غرق بوسه کنه و تا ابد ولش نکنه ...
    با بغض و آهسته گفت : من دیگه نمی تونم با تو باشم , برو به امید خدا ... عقد رو باطل می کنیم , من دیگه شوهر بشو برای تو نیستم ... نمی خوام باشم ...
    مریم از اینکه امین باهاش حرف زده بود , جون تازه ای گرفت و صورتشو به در چسبوند ... از این که احساس می کرد اینقدر به امین نزدیک شده , قلبش گرم شد و گفت : به حرف آسونه ... من هیچ وقت ازت طلاق نمی گیرم , اگر شده تا آخر عمرم منتظرت می مونم ... می دونم یک روز تو از اون جاده , خودت میای دنبالم ...
    دستم رو می گیری و با خودت میاری اینجا ... تا اون روز فقط با تو زندگی می کنم ...
    امین ولم نکنی ها ؟ چشم به راهت می مونم ...
    حالا یک خواهش دارم ... غذا تو بخور تا منم بخورم ... از گرسنگی ضعف کرده بودم ...
    امین گفت : تو برو , برمی دارم ...
    مریم گفت : چی میشه یک دقیقه تو رو ببینم ؟ دلم تنگ شده برات ...
    گفت : از اینجا برو لطفا ...
    مریم سینی رو گذاشت زمین و برگشت تو اتاق ناهارخوری و نشست پشت میز ... دلش گرم شده بود ولی نمی دونست چطور می تونه بعد از این دوری امین تحمل کنه ...
    بعد از ناهار همین طور به در اتاق امین خیره مونده بود و گاهی با نهال حرف می زد ولی داشت خودشو آماده می کرد که دوباره بره سراغش ... شاید بتونه قبل از رفتن اونو ببینه ...
    ساعتِ چهار , زود رسید ...
    غلامرضا خان بلند شد و گفت : مریم جان بریم بابا ...
    دلم می خواست چند کلام با امین حرف بزنم ولی نمی تونم , قدرتشو ندارم ...
    باز یدالله خان گفت : غلامرضا خان بیا و آقایی کن مریم رو نبر , بذار اینجا بمونه ... بهت قول می دم به زودی عروسی اون و امین رو مفصل همین جا برگزار کنم ... اگر الان بره , امید امین هم نا امید میشه ...
    پری وسط حرفش اومد و با التماس گفت : من مثل دخترای خودم مراقبش هستم , بذارین بمونه ...

    و بیشتر از همه نهال اصرار کرد ...
    ولی غلامرضا خان یک کلام می گفت : نه , نمی شه ... موضوع آبروی من در میونه ... مادرش چشم به راهه ... کار درستی نیست ... ببخشید , نمی شه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان