خانه
95.8K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    مریم رفت پشت در و صدا زد : امین جان ؟ می خوام بیام پیشت ...

    هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد ...
    امین با چوب دستی ایستاده بود پشت در ... مریم مثل ماهی سر خورد تو اتاق و اصلا نفهمید چطور تو بغل امین جا گرفت ...
    چنان در هم ذوب شدن که تمام دنیا رو فراموش کردن ... حس عاشقی و دلتنگی در هم آمیخته شده بود و شور و حال عجیبی به هر دوی اونا داده بود ...
    سر و روی همدیگر رو غرق بوسه کردن ...  
    نهال تا دید امین درو باز کرد و مریم رفت تو اتاق , دوید و با خوشحالی گفت : مریم رفت پیش امین ... درو باز کرد ... درو باز کرد ...
    پری خانم از خوشحالی اشک تو چشمش حلقه زد و رو کرد به نصرت و ندا گفت : به فاطمه ی زهرا اگر از گل بالاتر به مریم بگین , شیرمو حلالتون نمی کنم ...
    اگر دوست ندارین , اینجا نیاین ... مریم زن امینه ,  زنشم می مونه ...


    امین و مریم دست تو دست هم لب تخت نشستن ...
    مریم که هنوز هیجان داشت , گفت : خیلی دلم برات تنگ شده بود ...
    امین گفت : منم همینطور ولی نمی خوام اینجا بمونی ... برو دنبال زندگی خودت ... خواهش می کنم برو ...
    الانم درو باز کردم چون نصرت رو می شناسم , اینجا بمونی اونا اذیتت می کنن ...

    تازه آقا جونم رو اینطوری نگاه نکن , خیلی اخلاق های بدی داره ... از خودراضی و بدخلقه ... داد می زنه و دستور می ده ...
    مریم گفت : پس تو چیکاره ای این وسط ؟ آقا جونت خوب کاری می کنه , مرد باید اینطوری باشه ... محکم و مقتدر ...
    کاش تو هم مثل بابات شجاع بودی و اعتماد به نفس داشتی ...
    اگر تو اینطوری بمونی , با این روحیه چه بخوای چه نخوای من می رم ...
    من یک مرد قوی و شجاع می خوام ... نه اینقدر ترسو ...
    امین دست مریم و محکم گرفت و گفت : اینقدر به من نگو ترسو ... من ترسو نیستم , نمی تونم قبول کنم ... این وضع برام غیرقابل تحمله ... اگر خدای نکرده تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ...
    مریم گفت : اول مثل تو غصه می خوردم ولی دنبال راه چاره می گشتم تا خودمو ثابت کنم ...
    اصلا فکر کن اگر آقا جونت اینطوری شده بود , چیکار می کرد ؟
    من الان بهت می گم ... بیشتر دستور می داد و از همه می خواست چون یک پاشو از دست داده , بیشتر بهش خدمت کنن ...
    یا آقا مجتبی اون چیکار می کرد ؟
    امین گفت : با خونسردی همه رو به آرامش دعوت می کرد و کسی نمی فهمید تو دلش چی می گذره ...
    ولی خوب هر کسی یک طوریه دیگه , منم نمی تونم جور دیگه ای باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان