خانه
95.1K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم



    وقتی امین و یدالله خان رفتن و مریم با پری خانم تنها شد , از اتاق رفت بیرون و به پری خانم سلام کرد ... اون بدون اینکه روشو برگردونه , گفت : علیک ...
    مریم پرسید : مامان جون از من دلخورین ؟
    گفت : نمی دونم والله , تو چی فکر می کنی ؟
    مریم گفت : شما مگه ندیدین نصرت خانم به من بد بیراه گفت ؟ از روزی که اومدم با من همین کارو می کنه ... تا حالا سکوت کردم ...
    پری خانم گفت : خوشم باشه , فردا جواب منم همینطور میدی ؟ نصرت از تو بزرگتره , مگه تو باید جواب می دادی ؟
    اگر نهال یا حتی نسرین جواب نصرت رو بدن , اونا رو هم دعوا می کنم ... معنی نداره کوچیکتر این طوری تو روی بزرگترش در بیاد ...
    من والله دیروز از تو ترسیدم فردا جواب یدالله خان رو هم بدی ...
    مریم گفت : واقعا به نظرتون کار بدی کردم ؟ آخه شما از نصرت خانم نمی پرسین چرا با من اینطوری رفتار می کنه؟ ...
    پری خانم همین طور که می رفت تو آشپزخونه , گفت : والله تا حالا بهش حق نمی دادم ولی با کاری تو کردی , شایدم حق با اون باشه ... تو می خواستی صبوری کنی ببینی به تو حق می دادم یا نه ...


    مریم دید هوا خیلی پسه ... باید یک طوری این کارو رفع و رجوع می کرد وگرنه نمی تونست از عهده ی چهار خواهر و مادر امین بر بیاد ... تازه اونا می تونستن امین و یدالله خان رو هم بر علیه اون تحریک کنن ...

    این بود که گفت : من از شما معذرت می خوام ... ببخشید , نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ...
    پری خانم گفت : اون که باید ازش معذرت بخوای من نیستم , از نصرت باید عذرخواهی کنی ...
    دیشب امین رو فرستادم تا این کارو بکنی و تموم بشه ولی شما تشریف نیاوردین ...
    مریم گفت : چشم , مامان جون ... الان بهشون زنگ می زنم .... هر چی شما بگی گوش می کنم ... شما شماره ی نصرت خانم رو بگیرین بدین به من ...
    گفت : الان نیستن , رفتن شاه و فرح رو ببینن ... میاد اینجا , خودت بهش بگو ... ببینم چیکار می کنی ... دیگه تکرار نشه ...
    کم مونده تو این خونه گیس و گیس کشی راه بیفته ...


    مریم اینو گفت ولی از شدت غیظ مشتشو به هم فشار می داد ... دلش می خواست داد بزنه و بگه به درک , همه تون با من قهر باشین ... حالا که متوجه نیستین اون زن داره با اعصاب من چطوری بازی می کنه , همه با من قهر کنین ...
    ولی می دونست و این کار به صلاحش نیست ...


    نزدیک ظهر دوباره سر کله ی نصرت پیدا شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان