خانه
38.6K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش اول

     

     


    دست و دلم به کار نمی رفت ... اونقدر از این دنیا بدم اومده بود که همه چیز در نظرم تیره و تار بود ...

    دلم می خواست با یکی درددل کنم ... با یکی که بدون غرض منو راهنمایی کنه ...

    یاد حرف فرح افتادم .. اون می گفت : آدم نمی تونه این طور چیزا رو به هر کس بگه ... فقط آبروی خودشو می بره ...

    حالا می فهمیدم اون چی می گفت ...

    وقتی کیارش بیدار شد , سرمو با اون گرم کردم ...

    ولی همه چیز منو یاد مسعود مینداخت ... تا آب خوردن و روشن کردنِ اجاق گاز ازش خاطر داشتم و نمی شد تو این مدت کوتاه اونو از ذهنم بیرون کنم ...

    از کیا پرسیدم : خونه ی مامان بزرگ بهت خوش گذشت عزیزم ؟

    گفت : آره , بازی کردم ...

    پرسیدم : دیگه کی رو دیدی اونجا ؟

    گفت : عمه اومد ... عمو اومد ... همین دیگه ...

    گفتم : عمه ازت نپرسید مامانت کجاس ؟

    گفت : نه ... منو بوس کرد , همین ... آخه من با بابام بازی کردم ... خیلی خندیدیم ... مامان بزرگ برای من شیر برنج درست کرد ... دیگه , دیگه ... بابا صبح رفت حلیم خرید , با عمه اینا خوردیم ...

    بعدم با هم رفتیم خرید کردیم برای مامان بزرگ ...

    پرسیدم : خوب عزیزم چی خریدین ؟ گفت : میوه ... مرغ ... خیلی چیزا خریدیم ... بابا برای منم یک تخم مرغ شانسی از اون بزرگ هاش خرید ... خونه مامان بزرگ جا گذاشتم ... میشه بریم بیاریم ؟

    گفتم : ولش کن , خودم برات می خرم ...

    با خودم فکر می کردم ببین تو رو خدا من به این حال و روز از غذا افتادم و غصه می خورم و اون بی خیال داره زندگی خودشو می کنه ... می دونه من چقدر حلیم دوست دارم , می ره می خره و میاره می خوره بدون اینکه به فکر من باشه ... اون حتی از من نپرسید این مدت پول دارم یا ندارم ... من اخلاقشو می دونم همین یک هفته , حقوق ماه بعدشم خرج کرده ...

    فردا ... و فردای دیگه از مسعود خبری نشد ... تا روز پنجشنبه ...

    و این به آتیش خشم من دامن می زد و هر لحظه شعله ور تر می شد ...

    اون روز از مهد یکراست رفتم خونه ی مامانم ... چون حدس می زدم مثل هفته ی پیش از سر کارش بیاد و بخواد کیارش رو ببره ...

    با اینکه قفل درو عوض کرده بودم نمی خواستم اعصابم بیشتر از این به هم بریزه ...

    وقتی تو آیینه نگاه می کردم خودمو نمی شناختم ... به نظرم میومد زشت و ژولیده شدم و این بیشتر عصبیم می کرد ...

    موقعی  که رسیدم خونه ی مامان , تازه بابا هم از بیرون اومده بود ... خوشحال شد و کیارش رو بغل کرد و گفت : چه خبر ؟

    گفتم : هیچی , بی خبرم ...

    گفت : یک چیزی بهت می گم می دونم به مذاقت خوش نمیاد ولی تو هم بی تقصیر نیستی ... خوب یکم کوتاه میومدی ...

    گفتم : بابا ؟ در مقابل کی کوتاه میومدم ؟ مسعود گذاشت رفت و تلفنشم خاموش کرد ... البته که با در و دیوار خونه کوتاه اومدم , اونا رو خراب نکردم ... ببخشین ها , به جای اینکه این حرف رو به من بزنین می رفتین به عنوان پدر من , سر و کله ی اون عوضی رو داغون می کردین ... حالام دیگه کار از کار گذشته , خودم می دونم باهاش چیکار کنم ...

    با تعجب پرسید : اینی که گفتی واقعیت داره ؟ از مسعود خبر نداری ؟ خانم , تو به من چی گفتی ؟ نگفتی میاد خونه و می ره ؟


    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۱۲/۱۳۹۶   ۱۳:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان