خانه
38.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۳:۵۲   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    بابا و مامانم که به مکالمه ی ما گوش می دادن , هر دو هوس کرده بودن با مسعود حرف بزنن ...انگار یادشون رفته بود اون با من چیکار کرده ...

    بابا گفت : به نظرم من بشینیم باهاش حرف بزنیم , بهتره ... ببینیم چرا این کارو کرده ؟

    مامانم گفت : منم می گم درسته که کار خوبی نکرده ولی خوب ما اینو می دونیم که مسعود پسر بدی نبود , حتما یک چیزی تو سرش هست ...

    بلند و با اعتراض گفتم : وای , از دست شما چی بگم آخه ؟ ... مامان جان مسعود نیومده بود با من حرف بزنه , اومده بوده مثل هفته ی پیش کیا رو ببره ... حالا ول می کنین ؟ ...

    که تلفنم دوباره زنگ خورد ... تو دستم بود ... نگاه کردم , مسعود بود ...

    تماسشو رد کردم ... اما قلبم داشت از تو سینه ام بیرون می زد ...

    با حرص گفتم : پونزده روز چشم من یه این تلفن خشک شد و تو حتی یک زنگ به من نزدی , حالا که نمی تونی کیارش رو ببینی زنگ می زنی ؟ باشه , منم دارم برات ... می دونم چطور تنبیهت کنم ...

    پیام اومد : گلناز جان , لطفا جواب بده ... می خوام باهات حرف بزنم , لطفا ...
    جواب دادم : من حرفی ندارم با تو بزنم و نمی خوام صدات رو بشنوم ... دیگه مزاحم من نشو ... راه برگشتی نذاشتی ...
    پیام داد :حالم خیلی بده ... نمی دونم چیکار کنم ... بذار باهم حرف بزنیم ...
    براش زدم : با هم ؟ حرفی نمونده ... نمی خوام بشنوم ...

    زد : اگر خونه ی مامانی , بیام اونجا ...

    زدم : واقعا که خیلی رو داری ... گمشو از زندگیم بیرون ... من یک روی دیگه داشتم که بهت نشون نداده بودم ... وقتی می گم نمی خوام ببینمت , یعنی واقعا نمی خوام ... من دیگه اون گلناز سابق نیستم ...

    در حالی که مثل کسی که مدت زیادی دویده بود نفس نفس می زدم , افتادم رو مبل ...

    اشکم سرازیر شد و گفتم : چیکار کنم ؟ نکنه پاشه بیاد اینجا ؟ هوا هم سرده و کیارش هم خوابه ... اصلا اعصاب ندارم , ممکنه کارمون به جای بدی کشیده بشه ... اگر اومد , تو رو خدا درو باز نکنین ...

    مامان گفت : این طوری که نمی شه مادر , بذار حرف بزنیم ببینم چی می گه ... تا کی اعصاب همه ی ما  خورد باشه ؟ ... اگر بیاد بابات باهاش حرف می زنه , من که نمی تونم تو روش نگاه کنم ...

    گفتم : خودتون می دونین ... ولی از این در بیاد تو , من می رم بیرون ...

    ولی اون مسعود بود ... نه دیگه پیامی داد و نه اومد ...

    در حالی که مامان و بابام چشم به راه بودن و خودشون رو آماده کرده بودن باهاش حرف بزنن , عصبی شدن و حق رو به من دادن ...

    منم واقعا دلم نمی خواست که ببینمش ... کاری کرده بود که نمی تونستم ببخشمش ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان