خانه
38.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۹:۴۵   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش دوم



    کیارش رو گذاشت زمین و گفت : برو پیش مامانت , بابا ...

    و رفت سوار ماشینش شد ...


    بازم باورم نمی شد به همین راحتی بره ...
    شاید انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه و حتی بهم التماس کنه ...

    قبل از اینکه روشن کنه و بره , من درو باز کردم و دست کیارش رو که گریه می کرد و می خواست با باباش بره رو گرفتم و به زور بردم تو خونه ...
    اون همینطور با صدای بلند گریه می کرد و می گفت : چرا بابام رو راه ندادی ؟ تو خیلی بدی ... مامان بذار بیاد ... من بابام رو می خوام ...
    پس دستم رو ول کن بذار من برم پیشش ...
    درو بستم و گفتم : ساکت میشی و دیگه حرف نمی زنی ... بابات بعدا میاد ...

    وقتی رسیدم بالا , از پنجره نگاه کردم ... هنوز ماشینش اونجا بود ...
    دست و پام می لرزید ... ولی باید برای کیارش ناهار آماده می کردم ...
    همین طور که تو آشپزخونه کار می کردم , هر چند دقیقه یک بار کشیده می شدم کنار پنجره تا ببینم رفته یا نه ؟

    ولی اون هنوز اونجا بود ...


    غذای کیارش رو دادم و اونو که هنوز برای باباش بغض داشت و با من قهر بود رو خوابوندم ...
    باز نگاه کردم ... مسعود نرفته بود ... نمی دونستم می خواد چیکار کنه ...
    من حتی نمی دونستم خودم می خوام چکار کنم ... چطور با این مسئله کنار بیام ؟

    نمی تونستم فراموشش کنم تو این مدت با من چیکار کرد ...
    درست زمانی که از نظر روحی ضربه خورده بودم و فکرم کاملا به هم ریخته بود و نیاز شدید به مراقبت داشتم , مسعود منو با اون وضعِ بد رها کرد و رفت ...
    حالا حتی از شیندن صداش بدنم می لرزید و چندشم می شد ...
    معذب بودم که اون دم در ایستاده ...

    که یک مرتبه صدای زنگ بلند شد ... از بالا نگاه کردم ... هنوز ماشین اونجا بود ... پس جواب ندادم ...

    یکم بعد تلفنم زنگ خورد ... بهزاد بود ...
    گوشی رو برداشتم و گفتم : جانم داداش ؟
     گفت : درو باز کن ...
    گفتم : نه , نمی کنم ... اون بره , بعدا ...
    با مهربونی گفت : بهت می گم باز کن , کارت دارم ... تو نمی خوای همه چیز روشن بشه ؟ پس باز کن ... بعدا هر کاری تو گفتی می کنیم ...
    درِ پایین رو زدم و در خونه رو باز کردم ...

    بهزاد جلو و پشت سرش مسعود با چمدونش اومدن بالا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان