خانه
38.5K

رمان ایرانی " یک اشتباه جزیی "

  • ۱۹:۵۹   ۱۳۹۶/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    یک اشتباه جزیی 🌹


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم



    - دوما , فرح ذهن منم نسبت به تو خراب کرده بود ... می گفت تو به من خیانت می کنی ...
    مگه من باهات این کارا رو کردم ؟ یکم به قول تو سرد شده بودم ولی نه حرفی بهت زدم نه عکس العملی نشون دادم ... نمی دونم منظور فرح چی بوده و چرا این کارا رو می کرده ؟ ...
    اصلا اون چه خصومتی با ما داشت ؟ ...

    فقط اینو می دونم که تو باید علاقلانه تر رفتار می کردی ...


    و یک مرتبه بغضم ترکید ... دیگه طاقتم تموم شده بود ... از این همه تهمت و دروغ خسته شده بودم ... چقدر به فرح اعتماد داشتم ... اونو دوست خودم می دونستم ...

    اون همه ناگواری از دوست و شوهر ... دلم نمی خواست از خودم دفاع کنم ... چنان به گریه افتادم که دل خودم برای خودم سوخت ...
    حتی بهزاد و مسعود هم به گریه انداختم ...

    با همون گریه که صورتم از اشک خیس شده بود , ادامه دادم : با همه ی اینا حق نداشتی دست روی من دراز کنی ... من یک هفته مریض شدم ...
    این حق من نبود چون بی گناه بودم ... گناهم این بود که ساده لوحانه فرح رو باور داشتم ...
    تو منو با اون حال بد ول کردی و رفتی , بدون اینکه نگران بشی شاید بلایی سرم اومده باشه ...

    هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
    من برات هیچ ارزشی نداشتم که حتی تحقیق کنی ببینی این حرفا راسته یا دورغ ؟؟ ... من که عاشق تو بودم چطور ممکن بود به مردی که جای پدر من بود خدای نکرده نظری داشته باشم ؟ پس آدم با هم زندگی می کنه برای چی ؟ تو حتی این شناخت ساده رو از من نداشتی ؟
    ولی هر بار که فرح به من می گفت قبول نمی کردم و می گفتم من مسعود رو می شناسم , اهل این کارها نیست ... نه که شک نکردم , ولی خودمو زود قانع می کردم ...
    آقای خزاعی مرد نجیبی بود , وقتی با من حرف می زد سرشو بلند نمی کرد ... به خاطر نجابتش بهش اعتماد داشتم , اونم به خاطر پول منو می رسوند ...
    آخه چرا باید تو باور کنی از من چنین کاری بر بیاد ؟ ...
    گفت : می دونم تو راست میگی , ولی تو اون شرایط مغزم کار نمی کرد ... دلم می خواست باور کنم تو بی گناهی ولی به خدا نمی شد ...
    آشفته بودم , نمی تونستم درست فکر کنم ... اما نگرانت بودم , خیلی زیاد ... مرتب از دور مراقبت می شدم ... چی بگم به خدا ؟
    اونقدر عصبی بودم که دلم می خواست ...
    بهزاد به شوخی و شیطنت گفت : دلش می خواست تو رو خفه کنه ... به من گفت ... اگر مونده بود الان تو خفه شده بودی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان